• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
پنج شنبه 20 شهریور 1399
کد مطلب : 109666
+
-

بی‌تابی‌های یک پروانه

بی‌تابی‌های یک پروانه

مرضیه کاظم‌پور:
خنکای دوست‌داشتنیِ سحر بود. اذان صبح را هنوز نگفته بودند. در تاریک و روشن هوا، پشت پنجره، پروانه‌ای بی‌پروا بالا و پایین می‌پرید. کم نمی‌آورد، کوتاه نمی‌آمد و از نفس نمی‌افتاد. آن‌قدر سماجتش زیاد بود که دلم می‌خواست ببینم تا چه وقت می‌خواهد ادامه دهد. صبر کردم. او هم‌چنان به تلاشش ادامه می‌داد. می‌توانستم حدس بزنم که پروانه‌ها وقتی نور می‌بینند این‌طور بی‌قراری می‌کنند. روشنایی چراغ خانه همه‌ی توجه پروانه را جلب کرده بود. همه‌ی توجهش را و او هیچ به فکر خودش نبود.
نگران بودم که از این‌همه بالا و پایین‌پریدن، نکند سرش گیج برود، نکند فشارش بیفتد. بعد یادم افتاد دنیای پروانه را دارم با میزان خودم می‌سنجم. احوال پروانه که از جنس احوالِ من نیست.
اذان را گفتند. نمی‌توانستم چشم از آن پروانه‌ی کوچک بردارم. مثل این‌که یک جاده‌ی عمودی جلویش گذاشته باشند، شیشه را بال‌زنان و لرزان بالا می‌رفت، به آخرش که می‌رسید، امتداد همان سویی را که رفته بود، می‌گرفت و دوان‌دوان پایین می‌آمد و دوباره از اول شروع می‌کرد. فایده نداشت، پنجره بسته بود.
 آن بیرون هیچ روزنی وجود نداشت که پروانه را به نزدیکی چراغ روشن توی خانه هدایت کند و این می‌توانست بهانه‌ی خوبی برایش باشد تا دیگر بی‌خیال بشود. تقصیر شیشه بود که مثل سد بود. پروانه چه گناهی داشت، او همه‌ی توانش را گذاشته بود.
در تمام زمانی که نماز می‌خواندم او آن بیرون، پشت پنجره‌ای که درست رو به‌روی من قرار داشت، به شوق رسیدن به نور هم‌چنان بی‌تابی و به شیشه دهن‌کجی می‌کرد. به یاد این بیت حافظ افتادم: «چراغ روی تو را شمع گشت پروانه/ مرا ز حال تو با حال خویش پروا، نه».
قبل از این‌که بخواهم به رخت‌خواب برگردم، یک‌بار دیگر به آن پروانه فکر کردم و به یاد مطلبی افتادم که مدتی قبل خوانده بودم: «مَثَل ما و عالم، از این نظر، مَثَل همان کرمی است که در یک سیب یا یک چوب پیدا می‌شود. دنیای او و زمین و آسمان او همان سیب و همان چوب است. او نمی‌داند که این سیب جزئی است از یک نظام به نام درخت و آن درخت جزئی است از یک نظام بزرگ‌تر به‌نام باغ که او خود سرپرست و باغبانی دارد و آن باغ جزئی است از نظام بزرگ‌تری و آن منطقه شهرستان است و همه‌ی آن‌ها جزئی از یک کشور و مملکت است و آن کشور و آن مملکت جزئی از زمین است و زمین کره‌ی کوچکی است در این فضای بی‌پایان. و هم‌چنین است عنکبوتی که در سقف یک اتاق پیدا می‌شود و در آن‌جا می‌میرد هرگز نمی‌فهمد این اتاق جزئی از خانه و آن خانه جزئی از شهر و شهر جزئی از کشور است و همین‌طور...»1
احساس می‌کردم اطراف من، روزنه‌های بسیاری از نور وجود دارد، بی آن‌که شیشه‌ای حایل باشد و من مجبور باشم سراسرش را برای رسیدن سخت بدوم؛ نام من هم می‌تواند پروانه باشد.
چراغ را خاموش کردم. از پشت پنجره، پروانه رفته بود.

1. بخشی از کتاب «بیست گفتار»، اثر شهید مرتضی مطهری

 

این خبر را به اشتراک بگذارید