• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
پنج شنبه 6 شهریور 1399
کد مطلب : 108705
+
-

جیب‌هایی پر از بابونه

جیب‌هایی پر از بابونه

و دوباره آن لحظه‌های دوست‌داشتنی... وقتی بالأخره از آن شهر شلوغ خارج می‌شوی و سر به کوه و کمر می‌گذاری. وقتی کفش‌هایت که از برق‌زدن خسته شده‌اند، طعم واقعی خاک را می‌چشند و چنان عاشقش می‌شوند که رنگش را به خود می‌گیرند.
اگر بهار یا تابستان باشد، با تمام وجودت تولد و تکامل در طبیعت را حس می‌کنی. با دیدن سرسبزی باغ‌ها، شنیدن آواز پرنده‌ها، بوی خوش نم پس از باران، وزش نسیم ملایم، مثل مادری که درحال نوازش موهایت است، بارورشدن درخت‌های سیب و آلبالو و گیلاس، قاصدک‌ها که تمنای یک آرزویت را به ازای رهایی‌شان دارند و در کنارشان، گل‌ها با رنگ و لعاب و بوی خوششان با تو صحبت می‌کنند، مثل گل‌های بابونه.
آن گلبرگ‌های سفید و بوی شیرینشان تو را جذب خود نمی‌کند؟ و وقتی گرم صحبت با آن‌ها می‌شوی می‌گویند: من دوست توام. اگر سرت درد گرفت، در دم‌نوش‌ات یاد من کن. وقتی در سوز زمستان سرما خوردی، با قابلمه‌ای که مادرجان روی اجاق برایت می‌گذارد، یاد من کن. قول می‌دهم راحت‌تر نفس خواهی کشید. در عطرهایت یاد من کن. در بین گیسوانت یاد من کن.
دوست خوب من! سبدی برایت نیاوردم که تو را در آن بگذارم. به‌جایش تو را در جیب‌های کوچکم می‌گذارم، تا بین راه، کنارم باشی، با من حرف بزنی و من بر خودم ببالم که چه دوست خوبی در کنارم، یعنی در جیب‌هایم دارم!

عکس و متن: مهشید باقری از تهران

این خبر را به اشتراک بگذارید