• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
پنج شنبه 6 شهریور 1399
کد مطلب : 108699
+
-

در سوگ عاشورا

نور بر نیزه‌ها

نور بر نیزه‌ها

یاسمن رضائیان:
می‌روم و نمی‌روم. می‌مانم و نمی‌مانم. می‌دانم و نمی‌دانم. فقط گاهی، بسیار اندک، چنین حالی سراغ آدم می‌آید. این‌که تکلیفش با خودش، با دلش و حال و هوایش مشخص نیست. نمی‌داند باید چه کار کند. یک‌جا بند نمی‌شود؛ اما توان رفتن هم ندارد. از حرف پر می‌شود؛ اما در عین حال فکر می‌کند هیچ‌چیز برای گفتن ندارد. این حس که ته دل را هم آشوب می‌کند بعد از رفتن عزیزی سراغ آدم می‌آید. حسی که گنگی در خودش دارد. مبهوت‌شدن دارد. به یک نقطه خیره‌شدن و خالی‌شدن دارد. بعد دلمان می‌خواهد بخوابیم و فکر کنیم همه‌چیز در خواب اتفاق افتاده بود.
اما عاشورا در بیداری اتفاق افتاده است. با چشم‌های باز و ذهن هوشیار این سوگ را در آغوش می‌کشیم و به رسالتی فکر می‌کنیم که مانند تلنگری، خواب‌مانده‌ای را بیدار می‌کند. رسالتی وسیع که هم شجاعت در آن بود و هم از خود‌گذشتن، جنگ لشکر نور با سپاه سایه‌های تاریک بود. دنیا کم‌تر رسالتی به این عظیمی تا‌به‌حال به خودش دیده است.
دشت آرام شده است و صدایی از آن به گوش نمی‌رسد. در این سکوت فریادی بلندتر از هر همهمه است. گوش‌هایی که غم را بارها شنیده‌اند می‌توانند صداهای این دشت را بشنوند. صدای غریبی، صدای مظلومیت، صدای شجاعت و پیروزی نور از دشت به گوش می‌رسد.
می‌خواهم تماشا کنم؛ اما توانش را ندارم. حتی در خیالم هم نمی‌توانم به تماشای دشتی چنین غریب بایستم. می‌دانم روی حقیقت پرده‌ای افتاده است. پرده که بالا برود نادیدنی‌ها و ناشنیدنی‌ها و ناگفتنی‌های بسیاری برملا می‌شود. راز این غربت روایت می‌شود و می‌دانم نمی‌توانم غربتی چنین سنگین را تاب بیاورم.
می‌خواهم با تو بسیار حرف بزنم؛ اما کلمه‌هایم را گم کرده‌ام. واقعه زبانم را بسته است. کلمه‌ها از ذهنم فاصله می‌گیرند. از بین کلمه‌هایی که نیستند چه‌طور باشکوه‌ترین آن‌ها را برای حرف‌زدن با تو پیدا کنم؟ از بین کلمه‌هایی که نیستند کدام می‌تواند واقعه را، رسالت را و تو را، چنان که هستی، توصیف کند؟
می‌روم و نمی‌روم. می‌مانم و نمی‌مانم. می‌دانم و نمی‌دانم. در من همه‌ی تناقض‌های عالم جمع شده‌اند. همه‌ی بهت‌های عالم نیز. هنوز خیالی از دشتی غریب در ذهنم جان می‌گیرد. دشتی که به‌ظاهر ساکت است اما از آن صداهای فراوان به گوش می‌رسد.
انگار کسی از اعماق تاریخ زمزمه می‌کند «هَل مِن ناصر یَنصُرُنی؟» و من هنوز مات و مبهوت ایستاده‌ام و با تمام حس‌های متناقض دنیا به تو فکر می‌کنم. به تو و همه‌ی آن کسانی که به‌ظاهرپیروز شدند؛ اما در پایان، سرِ نور بر نیزه‌ها بالا رفت.

این خبر را به اشتراک بگذارید