• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
شنبه 1 شهریور 1399
کد مطلب : 108315
+
-

سالن انتظار

داستان
سالن انتظار


فرزام شیرزادی ـ داستان‌نویس و روزنامه‌نگار

نشسته‌ایم تو سالن انتظار بیمارستان. کیپ تا کیپ ماسک و دستمال و حتی لته کهنه پیچانده‌اند جلو دهان و دماغشان. بیمارستان از آن قدیمی‌هاست. اینطور که روی تابلوی راهنما با خط درشت نوشته‌اند و بخش‌های مختلف را با رنگ فسفری و نارنجی‌ نشان داده‌اند، نصف بیشتر بیمارانی که مراجعه می‌کنند ناراحتی کلیه دارند؛ پیوند کلیه، دیالیز، سرطان و چند جور مرض دیگر. ساعت 6 و 10دقیقه صبح است. دو سه نفر روی صندلی‌های خشک بی‌ابر و یک تکه لمیده‌اند. حالتی دارند خلسه‌وار. شبیه خواب و بیداری. درِ ریلی ورودی باز می‌شود. هوایی ساکن و مرده و لخت، چرخی ملایم در سالن می‌زند. در بسته می‌شود. دوباره در باز می‌شود.
سه زن و دو مرد که یکی‌شان دختربچه‌ای بغلش است بدو بدو می‌آیند تو. دستپاچه دوروبرشان را نگاه می‌کنند. یکی از زن‌ها مویه می‌کند. می‌رود سمت باجه پذیرش. چیزهایی می‌پرسد که نمی‌شنوم. برمی‌گردد. شدیدتر گریه می‌کند. شدید و آرام؛ یک جور گریه در خود. انگار می‌خواهد بقیه گریه‌اش را نبینند، روسری‌اش را تا روی چشمانش پایین می‌کشد. مردی که پشت صندلی پذیرش نشسته برای دهمین یا دوازدهمین بار ساعت گرد و گنده چسبیده به ستون وسط سالن را نگاه می‌کند. منتظر است تا شیفتش تمام شود و برود. برود به خانه‌اش لابد. حتما زن و بچه‌اش منتظرند. با بی‌میلی و رخوتی خواب‌آلود، پرونده و دفترچه بیمه پیرمردی را که همراه دو نفر دیگر آمده است برای بستری می‌گیرد. پول می‌گیرد و چند تکه کاغذ تحویلشان می‌دهد.
روی صندلی یک‌وری می‌شوم. مردی لخ‌لخ‌کنان می‌آید سمتم. از میان آن همه صندلی خالی ارغوانی می‌آید و در ردیف آخر کنارم می‌نشیند. پاچه شلوار راحتی‌اش را چپانده تو جوراب سرمه‌ای‌اش. دمپایی پایش است. کت مندرس پشمی‌اش را هم انداخته روی دوشش. از گوشه چشم دزدکی نگاهش می‌کنم. بی‌مقدمه می‌گوید: «کلیه درد داری؟ تکرر ادرار؟»
- نه.
- می‌خوای کلیه‌ات رو بفروشی؟
- چطور؟
«چطورم» را نمی‌شنود: «چند می‌فروشی؟»
- نمی‌فروشم. اومدم پی کار مادرم.
- سراغ نداری؟ مطمئن باشه. یه بار کلاه گذاشتن سرم.
چشمانش دو دو می‌زند. با پارچه‌ای شمد مانند و پیچازی جلوی دهان و دماغش را بسته. شمد را پشت گردنش گره زده. یک صندلی جابه‌جا می‌شود و می‌آید نزدیک‌تر: «یکی می‌خوام. یعنی ضروریه. پولشم آماده است. واقعا فروشنده نیستی؟»
- کی سرت کلاه گذاشته؟
- چند روز پیش یکی‌رو جلوی در دیدم. توافق کردیم چهل‌ودو تومن. همسن و سال خودت بود. از شهرستان اومده بود. گفتم مثلِ خودمه. راحت‌تر می‌شه باهاش معامله کرد. کاغذ نوشتیم. 5‌تومن پیش دادم. 2روز پیش قرار بود بیاد بریم اتاق عمل. دیروز رفتم آدرسی که داده بود. سر یه ساختمون. رفقاش گفتن 3روزه نمی‌آد. در رفته به‌نظرت؟ 
سفیدی چشمانش سرخ و ترس‌خورده است.
 می‌گویم: «شماره تلفن نداره؟»
- اعتباریه. خاموشه. به‌نظرت ماشین بهش زده یا در رفته؟ نکنه مرده باشه؟
3زن و 2مرد که یکی‌شان دختربچه‌ای بغلش است بیرون در کشویی سالن انتظار زار زار گریه می‌کنند. یکی از زن‌ها چنان ضجه می‌زند که انگار خودش مرده است.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید