• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
چهار شنبه 15 فروردین 1397
کد مطلب : 10792
+
-

شهروند ساکن محله لشکرغربی کلبه‌ای در خانه‌اش درست کرده است

بام سبز عمو محمد

بام سبز عمو محمد

مژگان مهرابی 

منطقه 7

پیرمرد خلّاقی است. در همسایگی ما زندگی می‌کند؛ در محله لشکر غربی. روی نیم‌طبقه آخر خانه‌اش که حیاطی کوچک دارد، کلبه‌ای چوبی ساخته با فضای سبز که به بام سبز محله معروف شده است. این کلبه سبز تا یکی دو سال پیش بالای یک نیسان آبی بود و پیرمرد هر وقت دلش هوایی می‌شد با دوست آبی رنگش شهر به شهر سفر می‌کرد. هدفش هم این بود که به مشکلات بگوید ارزشی ندارند تا او و ذهنش را آشفته کنند. «محمد شافعی» فکرهای نابی در سردارد و می‌خواهد کلبه سبزش را تبدیل به پاتوقی برای هنرمندان کند. ادامه ماجرا را از زبان خودش می‌شنویم. 
    
خانه، کوچک و قدیمی است و به همت صاحبش در آینده‌ای نزدیک قرار است به پاتوق هنرمندان ‌تبدیل شود. حیاط کوچک خانه پر از گل‌های بنفشه و شمعدانی است که در کنار هم جلوه زیبایی به محیط داده است. 
جای جای خانه پر از گلدان‌های رنگارنگ است که با نم آبی که به گلبرگ‌ها خورده همه‌شان شاداب‌تر و سرزنده‌تر به نظر می‌رسند و همین حس خوبی را منتقل می‌کند. کلبه چوبی و سبز حاج «محمد شافعی» که نامش را «کلبه مروارید» گذاشته، در حیاط طبقه سوم خانه‌اش قرار دارد. دور تا دور لبه بیرونی تراس، جعبه‌های چوبی گذاشته که با گل‌های شمعدانی و نسترن‌های صورتی مزین شده‌اند. همین باعث شده زیبایی خاصی به کوچه داده شود.

پیرمرد خوش مشربی است و خیلی هم مهمان نواز. همین‌طور که صحبت می‌کند از داخل گنجه‌ای که کنج تراس قرار دارد، دیزی بزرگی را برمی‌دارد تا بساط آبگوشت را بار بگذارد. می‌گوید: «ناهار مهمان من هستید، نمی‌گذارم بی‌صرف ناهار بروید. چای هم حاضر است. هر زمان خسته از کار روزانه می‌شوم، یک چای، خودم را مهمان می‌کنم.» بعد چند تکه چوب داخل منقلی که لب تراس قرار دارد می‌گذارد و یک کبریت زیرش. آتشی درست می‌کند. معتقد است دیزی روی آتش طعم دیگری دارد. همین‌طور که چوب در آتش می‌اندازد، اشاره می‌کند مستأجر هم دارد و او را نشان می‌دهد؛ بالای کمدی که در کنج تراس قرار دارد، کبوتری لانه کرده و تا چند روز دیگر جوجه‌هایش به دنیا می‌آید. او از داخل کیسه مقداری گندم روی زمین و کنار دیوار تراس می‌ریزد. می‌گوید: «همیشه برای پرنده‌ها گندم می‌ریزم. شاید باورتان نشود هر روز 50 – 60 کبوتر مهمان سفره‌ام می‌شوند.» 

درست روبه‌روی تراس، اتاق نشیمن اختصاصی او قرار دارد. چیدمان اتاق در یک دست مبل و تلویزیون و تختی که در کنج اتاق قرار دارد خلاصه می‌شود. پیرمرد با همه دارایی‌اش از تجمل‌گرایی بیزار است و دوست دارد در آرامش و آسودگی خیال روز و شبش را سپری کند. سر حرف را باز می‌کند و از گذشته می‌گوید: «تا کلاس چهارم بیشتر درس نخواندم، یعنی علاقه‌ای به درس خواندن نداشتم. مدرسه را رها کردم و وارد بازار کار شدم. در بازار امامزاده حسن(ع) در مغازه درشکه‌سازی شاگردی می‌کردم. دوران مصدق را خوب به یاد دارم، آن درگیری‌ها و آشفتگی‌ها را. 2 سال درشکه‌سازی کردم. بعد از آن در مغازه ‌دوزندگی ماشین مشغول کار شدم. آن زمان خیلی ماشین نبود. بیشتر تراکتور و جیپ بود. کم‌کم مستقل شدم و توانستم کسب و کاری راه بیندازم.» 

روزها می‌گذرد و شافعی کسب و کارش می‌گیرد و می‌تواند چند خانه و مغازه بخرد، اما هرچه سنش بالا می‌رود، توانایی‌اش برای کار کردن کم می‌شود تا اینکه خود را بازنشسته می‌کند. می‌گوید: «چون آدم پرتلاش و سختکوشی بودم برایم خانه‌نشینی سخت بود. همین باعث شد بیمار و مدتی در بیمارستان بستری شوم. از بیمارستان که مرخص شدم، دیدم نمی‌توانم فضای بسته آپارتمان را تحمل کنم. چون به گل وگیاه علاقه داشتم، فضای سبز زیبایی در خانه درست کردم، اما خیلی دوام نیاورد و بیشتر گلدان‌هایم خراب شد. این موضوع تأثیر بدی روی من گذاشت، اما این بار به خودم گفتم شکست نباید تو را مأیوس کند. به فکر افتادم برای خودم کلبه‌ای چوبی درست و آن را روی ماشین سوار کنم که هر جا دوست داشتم، بروم. نیسانی خریدم و چوب جمع کردم و بعد شروع کردم به ساخت کلبه. 4 سال طول کشید تا آن را درست کردم.» 


زندگی باید کرد

جدا از تجملات زندگی، در یک خانه چوبی آن هم بالای ماشین زندگی کردن، جذابیت‌های زیادی دارد. عکس نیسانش را نشان می‌دهد، کلبه‌ای سبز بار آن است، داخلش آشپزخانه مجهز و طبقه بالای آن اتاقی برای خوابیدن. می‌گوید: «این زندگی را فرزندانم نمی‌پسندیدند، اما من برای دل خودم زندگی می‌کردم. 11شهر را گشتم و اول از همه از مشهد شروع کردم. هر جا خوشم می‌آمد به قول معروف اتراق می‌کردم تا اینکه تصمیم گرفتم کلبه را در خانه‌ام درست کنم. خوب! برای من که در آستانه 70 سالگی بودم، زندگی در ماشین دشواری‌های بسیاری داشت.

این بود که این خانه را خریدم.» خانه رنگ و رخی ندارد کلنگی است، اما او اهمیتی نمی‌دهد و می‌گوید که می‌خواهد آن را با چوب تزیین کند. ایده‌های جالبی در سر دارد و می‌گوید: «فکرهایی در سر دارم. زیر پله‌ را با چراغ‌های رنگارنگ و داخل کلبه را با میز و صندلی‌های زیبا تزیین می‌کنم. دیوارهای خانه را هم با تزیینات چوبی پر می‌کنم. خلاصه یک فضای دنج و جذاب برای گفت‌وگوی هنرمندان محله درست می‌کنم.» او دلخور از بی‌برنامگی بعضی از جوانان که با کوچک‌ترین مشکلی دست از تلاش برمی‌دارند و ناامید می‌شوند، می‌گوید انسان تا زنده است باید زندگی کند و امید داشته باشد. 

این خبر را به اشتراک بگذارید