• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
پنج شنبه 23 مرداد 1399
کد مطلب : 107526
+
-

نوجوانی و مکافات!

نوجوانی و مکافات!

علی مولوی:
این‌بار و در این قسمت از مجموعه‌ی مکافات‌نامه، به مناسبت 21 مردادماه و روز جهانی نوجوان،  قرار است درباره‌ی یکی از سخت‌ترین، عجیب‌ترین، پیچیده‌ترین،طولانی‌ترین، ناراحت‌کننده‌ترین، دردناک‌ترین و ترین‌ترین مکافات روزگارمان حرف بزنیم. یعنی امکان ندارد از یک نوجوان بپرسید مهم‌ترین مکافات زندگی‌اش چیست و نگوید «نوجوانی»! حالا اگر هم نگفت، ممکن است حواسش پرت باشد و یادش نباشد، اما شک نکنید که در عالم مکافات، مکافاتی‌ترین مکافات عالم همین نوجوانی ماست. این مکافات آن‌قدر بخش‌های متنوعی دارد که در این شماره نمی‌توانیم به همه‌ی جوانب و بخش‌های آن رسیدگی کنیم، اما فعلاً در حد وسع می‌کوشیم یکی‌اش را واکاوی کنیم!
در حقیقت نوجوانی از همان اولش یک مکافات بزرگ است. یعنی از همان حدود 12سالگی که شروع می‌شود تا حالا هروقتی که تمام ‌شود. نمونه‌اش این‌که شمای نوجوان نوعی را نه کودک حساب می‌کنند و نه بزرگ‌سال. یعنی خدا آن روز را نیاورد که قرار باشد مامان‌جان و باباجانمان از سنمان برای اثبات حرفشان مایه بگذارند. آخر تا 12سالمان تمام شود این ابزار اهریمنی را در دست می‌گیرند و تا تقی به توقی می‌خورد از این تکنیک ناجوانمردانه استفاده‌ی سوء می‌کنند!
یعنی فرض کنید در دوران پسا یا پیشاکرونا به مامانتان بگویید: «من حوصله‌ی خونه‌ی عمواینا رو ندارم. هردفعه می‌آم اون‌جا عمو سر به سرم می‌ذاره و مسخره‌ام می‌کنه. من می‌مونم خونه.»
در چنین موقعیتی مامان‌جانتان به ابروهایش زاویه‌ی 45درجه می‌دهد و تا حد امکان آن‌ها را به بالاترین نقطه‌ی پیشانی‌اش می‌برد و با چشمانی گردشده رو به شما می‌گوید: «وا! مامان‌جان! این چه حرفیه؟ تو دیگه بزرگ شدی. بچه که نیستی. عمو تو رو دوست داره که باهات شوخی می‌کنه. تو که نباید از شوخی‌های عموت ناراحت بشی. باید با عموت دوست باشی.»
و بعد از این مکالمه به‌اجبار راضی می‌شوید به خانه‌ی عموهوشی بروید و با خودتان می‌گویید، من که دیگر بزرگ شده‌ام، پس باید با عمویم مثل یک دوست رفتار کنم. بعد خدای نکرده وقتی عمویتان، اول یکی می‌زند پشتتان و بعد یک نیشگون دردناک از شکمتان می‌گیرد و می‌گوید: «خوب به خودت رسیدی ها عموجون... حسابی چاق شدی... می‌خواستم لنگه‌ی در خونه رو هم برات باز کنم که از درمون رد بشی...»، بعد هم هارهارهار به ریش و سبیل تازه‌سبزشده‌تان می‌خندند، شما برمی‌گردید و مثل یک شوخی دوستانه محکم می‌زنید پشت عموی شوختان و می‌گویید: «چاقی از خودته عموووو... درس پس می‌دیم استاااااد!»
آن‌جاست که ابروهای باباجانتان آن‌قدر به سمت پایین خم می‌شود که انگار نوکش به مردمک چشمش برخورد ریزی می‌کند و با اخم و تخم و ناراحتی و اندکی تا قسمتی عصبانیت سرتان داد می‌کشد: «خجالت بکش بچه! آدم که با عموش این‌طوری حرف نمی‌زنه!» و شما می‌مانید و معمای لاینحل این‌که الآن بزرگ‌سالید یا بچه‌سال.
یا مثلاً درباره‌ی غذا، بالأخره هرکسی ذائقه‌ای دارد و یک سری غذاها را دوست دارد و یک سری را نه. اما خدا آن‌روز را نیاورد که به مامان‌جانتان بگویید: «مامان من آلواسفناج دوست ندارم.» چون  مامان‌جانتان با ترش‌رویی می‌گوید: «خجالت نمی‌کشی؟ 16سالته! بچه که نیستی که ادا در می‌آری من این رو می‌خورم اون رو نمی‌خورم. همینیه که هست، می‌خوای بخور، می‌خوای گشنه بمون!» و شما ناچار می‌شوید علی‌رغم میل باطنی و شکمی‌تان، خورش آلواسفناج را با علاقه و لبخند بخورید که از این منطقه به سلامتی عبور کنید. اگر هم حس کنید هنوز عبور نکرده‌اید مجبور می‌شوید عکس بشقابتان را بگذارید در اینستاگرام و یک کپشن پرملات درباره‌ی طعم خوش نوجوانی با خورش آلواسفناج بنویسید و زیرش هم هشتگ بزنید #بهترین_غذای_دنیا و#نخورده_از_دنیا_نری یا #بخوری_مشتری_می_شی و البته #نه_به_چیپس‌-پنیر!
از این دست مثال‌ها آن‌قدر زیاد است که مطمئنم هرکدامتان یک دوجینش را دارید که برایمان تعریف کنید. از برخوردهایی که شما را در یک خلأ نگه می‌دارد و تا پایان نوجوانی‌تان هم نمی‌فهمید بالأخره شما الآن کودکی را رد کرده‌اید یا هم‌چنان بچه‌اید و درنهایت حق اظهار نظر، حق انتخاب، داشتن سلیقه و... را دارید یا ندارید. پس دید مکافاتی‌ترین مکافات عالم  چه بود؟ بله! صد در صد نوجوانی! البته این تازه اولش است. بقیه‌اش را بعد تعریف می‌کنم.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :