• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
چهار شنبه 15 فروردین 1397
کد مطلب : 10669
+
-

یک روز با کارگران فصلی در پاتوق‌های جنوب تهران

نبرد برای زندگی

نبرد برای زندگی

فهیمه‌سادات طباطبایی :

عبدالله پشت کارخانه یخ، یکه و تنها با همه کارگرهای دیگر دعوایش شده، چشم‌هایش را بسته و با فریاد به زمین و زمان ناسزا می‌گوید؛ مخصوصا به رحمت که یک دقیقه پیش با پوزخند و تمسخر در جمع به او گفته: «تو با این هیکل گنده مگر بنایی هم می‌توانی بکنی؟»؛ ناسزا می‌گوید به همه کارگرهای مهاجر خارجی که نان او و بقیه کارگرهای ایرانی را آجر کرده‌اند؛ فحش می‌دهد به آنکه باعث شده او 20روز سر کار نرود و هر روز صبح تا غروب ناامید سر این میدان و پایین آن خیابان و کنار آن کوچه بایستد بلکه کسی بیاید او را برای چند ساعت ببرد سر ساختمان یا برای اسباب‌کشی یا نظافت راه‌پله‌ای، بازکردن لوله‌ای، سیمان‌کردن درزی بلکه نان سفره شبش جور شود و شرمنده تازه‌عروس ایلامی‌اش نباشد؛ بلکه اجاره این ‌ماه صاحبخانه را بدهد و از شر زخم زبانش راحت شود. 

ساعت از 12ظهر گذشته و عبدالله پشت کارخانه یخ هنوز با افغان‌ها یکی به دو می‌کند.
40 کارگرند شاید هم بیشتر؛همه تکیه داده‌اند به میله‌های زنگ‌زده کارخانه مخروبه و نگاهشان مثل عقاب شکاری، تیز می‌شود روی ماشین‌هایی که در لاین کنارگذر سرعتشان کم می‌شود. کسی حواسش به قیل و قال عبدالله نیست؛نگاه‌ها خسته و بی‌رمق گره خورده به ماشین‌های گذری. بگذار هوار بزند، چه باک و خیالی از این همه رجز؟ فحش که باد هواست، می‌آید و می‌رود؛ کار است که باید باشد، که اصل است، که پول است، نان است سر سفره زن و بچه!کار بیاید، حتی به قیمت زخم زبان عبدالله هم می‌ارزد. بالاخره ماشینی ترمز می‌زند، عین 40 نفر مثل تیری از چله‌کمان پرتاب می‌شوند به سمتش، هر کس به شکار نزدیک‌تر، شانس و اقبالش بیشتر. 4نفر به زور در صندلی عقب می‌نشینند. صندوق 206  می‌خوابد کف خیابان، راننده به زور گاز می‌دهد و می‌رود. 36 کیسه برنجی کهنه و سیاه پرت می‌شود کنار دیوار و سایه‌هایی می‌روند تکیه می‌دهند به میله‌های زنگ‌زده کارخانه مخروبه یخ و چشم می‌دوزند به کف خیابان.

اینجا خیابان منصور، ته بیسیم، سه‌تا خیابان پایین‌تر از سر اتابک، 500قدم آن‌طرف‌تر از میدان خراسان، دو‌کیلومتر آن طرف‌تر از میدان قیام است؛ اندازه دو ایستگاه اتوبوس جلوتر زیر پل هفده‌شهریور، کارگران فصلی گُله به گُله ایستاده‌اند، منتظر؛ «همیشه خدا منتظریم، از 6صبح تا 6غروب، منتظر کاریم؛ منتظر یکی که بیاید دستمان را بگیرد ببردمان برای عمله‌گری که آخر شب دوزار ته جیب‌مان باشد که جلوی زن و بچه دست کردیم توی جیبمان، خالی نیاوریم بیرون.»

 

اولویت با کارگر بی‌مزد و بی‌مواجب

سر اتابک قدیم و ذوالفقاری جدید، درست روی اتوبان امام‌علی، پاتوق اوستاکارهای ایرانی است؛ از سنگ‌کار گرفته تا بنا و گچبر و لوله‌کش، هر کدام با یک گونی پر از ماله و شاقول و سوهان و... نشسته‌اند دور میدانی که قبلا بوده و حالا نیست و به قول خودشان سماق می‌مکند؛ «کار نیست، کار نیست، کار نیست» اوس مرتضی 3بار می‌زند روی پایش و این را با تشدید زیاد می‌گوید و با غیظ ساختمان سر نبش را نشان می‌دهد که از پنجره نصفه‌کاره آن کارگری مهاجر آویزان است؛ «کار هم باشه برای کارگر مهاجر خارجی است نه برای ما، هرجا می‌ری اول خارجی، دوم خارجی، دهم خارجی، هزارم خارجی ولی ایرانی نه، چرا؟ چون کارگر ایرانی بیمه می‌خواد، چون باید حقوق وزارت کار بهش داد، چون کارش که تموم شد پولش رو می‌خواد اما مهاجر خارجی با یه نون بربری و چارتا تخم‌مرغ تا هزار سال زنده می‌مونه، نه بیمه می‌خواد، نه حقوق درست و حسابی، نه ایمنی، هیچی نمی‌خواد، کار برای اونه نه برای ما.»

صداها درهم‌برهم شده، علی‌آقا و کریم و حسن و فتاح و جمال و کامران همه با هم برایمان حرف می‌زنند، دلشان از بیکاری و بی‌پولی و کارگرهای مهاجر خارجی خون است، از مشتری‌هایی که فقط کارگران مهاجر را شکار می‌کنند؛ «از صبح می‌آیم اینجا، طرف ترمز می‌زند، کله‌اش را از پنجره ماشینش می‌کند بیرون، می‌گوید فقط کارگر مهاجر خارجی! خب پدرت خوب، مادرت خوب، ما چه گناهی کردیم، کارگر ایرانی، تولید ایرانی فقط تو حرف‌ها قشنگه؟ ما گناه کردیم خارجی نشدیم؟»

کریم‌آقا 43سال از 65سال عمرش را گچبری کرده و توی منطقه حرف اول را می‌زده، صبح به صبح از شمیران و تهران‌پارس و ولنجک تلفن پشت تلفن داشته و وقت نمی‌کرده سرش را بخاراند اما حالا دور همین میدان هم کسی او را حتی برای کارگری ساده نمی‌خواهد: «تا 10 سال پیش اوضاع کار بد نبود، می‌رفتیم سر ساختمان با صاحب‌کار توافق می‌کردیم، گچبری متری 10هزار تومان بود، کارگر ساده خارجی آمد کار را یاد گرفت بعد رفت متری 7 تومان 8تومن، نرخ را به هم ریخت، الان به متری 4تومان هم راضی هستیم اما کسی به ما کار نمی‌دهد.»

 

ما می‌گوییم نان شب، تو می‌گویی بیمه؟

همه‌جور آدمی اینجا پیدا می‌شود؛ از اوستاکارهای حاذق چندده‌ساله تا کسانی که دست روزگار کار و کاسبی‌شان را تخته کرده و مجبور شده‌اند برای رزق خانواده تن بدهند به کارگری؛ از بی‌سواد تا دانشگاهی؛ از ترک و لر تا کرد و بلوچ و تهرانی. بعضی‌هایشان بیمه‌اند بعضی‌هایشان نه. حیدر که کمی دورتر از جمع و روی جدول کنار خیابان نشسته، می‌گوید تا چند سال بیمه بوده اما حالا کار ساختمانی آن‌قدر کساد شده که حتی در پرداخت پول آب و برقش هم مانده چه برسد به پرداخت 80هزار تومان حق بیمه که باید کارگران فصلی بپردازند. کیسه لباس‌کار و شمشه‌اش را جابه‌جا می‌کند و می‌گوید در میان مشکلات ریز و درشتش، شاید بیمه کم‌اهمیت‌ترین باشد. نفر کناری او پوزخندی می‌زند و می‌گوید: «ما می‌گوییم نان شب، تو می‌گویی بیمه؟».

اما آقامرتضی که سن و سال بیشتری دارد نظرش فرق می‌کند. با وجود اینکه در 3سال گذشته به‌شدت وضع کار و درآمدش ناجور بوده اما تلاش کرده هرطور شده حق بیمه را بپردازد و نگذارد بیمه‌اش قطع شود. می‌گوید: «در این کار همه سلامتی و زندگی‌ام را داده‌ام و امیدم به 5سال بعد است که 60سالم تمام می‌شود و می‌توانم استراحت کنم و با حقوق بازنشستگی سر کنم.» زمزمه‌هایی درباره احتمال افزایش حداقل سن بازنشستگی به 65سال به گوشش رسیده و به‌شدت نگران است؛ نگران اینکه در این شرایط کاری دشوار، مجبور شود 5سال بیشتر حق بیمه بپردازد و بیشتر برای بازنشستگی صبر کند. جز آقامرتضی 3-2نفر دیگر هم شرایطی مشابه دارند و منتظر بازنشستگی در 60سالگی‌اند. یکی از آنها که ظاهرا ماجرای افزایش سن را نمی‌دانسته، با عصبانیت از لابه‌لای دوستانش که دورمان حلقه زده‌اند خودش را به درون حلقه می‌کشد و می‌گوید: «مگر ما چند سال زنده‌ایم؟ با این درد مفاصل و زانوهای خراب و هزار و یک مشکل و مریضی فکر می‌کنید چقدر زنده می‌مانیم؟ به خدا همین 60سالگی را هم تردید داریم که برسیم و بتوانیم بازنشسته شویم، تا 65سالگی چطور صبر کنیم؟ دین و ایمان و انصافتان کجا رفته؟ یک روز بیایید یک ساعت سر ساختمان آجر بالا بیندازید، ببینم باز هم می‌گویید که کارگران باید 5سال بیشتر کار کنند.»

 

کارگری با فوق‌لیسانس 

صحبت‌ها درباره بیمه گل انداخته. اگرچه امکان بیمه از طریق صنف و سامانه کارگران فصلی برای اغلب‌شان فراهم است اما ترجیع‌بند حرف‌ها، مشکل مالی و عدم‌توان پرداخت حق بیمه است. همین سبب شده که خیلی‌هایشان قید بیمه را بزنند ازجمله مسعود که به‌دلیل مدرک تحصیلی‌اش بین همه کارگران پاتوق، شهره است. فوق‌لیسانس حسابداری دارد و چندین سال در یک شرکت نفتی در بندرعباس مشغول به‌کار بوده‌. علاوه بر حسابداری، مدرک مهارتی معتبر خیاطی، برشکاری و کابینت‌کاری هم دارد. با این حال ولی از صبح علی‌الطلوع تا غروب در چهارراه اتابک می‌ایستد تا شاید بتواند با کارگری، اثاث‌کشی یا حتی نظافت ساختمان، خرج زندگی‌اش را دربیاورد. او می‌گوید در سال‌های اشتغال در شرکت، بیمه داشته اما حالا درآمدش کفاف خرج‌های ضروری‌تر از بیمه را هم نمی‌دهد: «من کابینت‌کار حرفه‌ای‌ام. برشکاری را یاد گرفته‌ام و خیاطی هم بلدم اما وقتی کار نیست چه کار کنم؟ منتظر بمانم از آسمان برایم پول بیفتد؟ نمی‌افتد. می‌آیم اینجا اگر دنبال کابینت‌کار آمدند می‌روم. اگر نیامدند برای کارگری ساده می‌روم. نشد برای اثاث‌کشی، نشد حتی برای نظافت و شستن فرش و... هم می‌روم. حالا که الحمدلله در 20روز گذشته برای هیچ کدام از این کارها کسی نیامده. فقط می‌آیم اینجا می‌ایستم و شب که می‌شود دست خالی برمی‌گردم.»

به اینجا که می‌رسد، بقیه هم وارد بحث می‌شوند و یکی‌یکی می‌گویند که در این یکی‌دو ماه چقدر کار کرده‌اند. محمد می‌گوید: در دو ‌ماه گذشته سر جمع 6روز کار کرده و کل درآمدش 500هزار تومان بیشتر نبوده. آقای اسماعیلی 60روز گذشته را هر روز به پاتوق آمده اما فقط 3 روز سر کار رفته. حیدر در 3ماه گذشته فقط 10روز سر کار رفته و حتی به اندازه نصف هزینه‌هایش هم پول در نیاورده. وضع احمد و محسن اما بهتر از بقیه بوده و در 2ماه گذشته به‌ترتیب 10و 15روز کار کرده‌اند.

کسادی کار ساختمانی باعث شده بعضی‌هایشان به دستفروشی و بعضی کارهای دیگر هم رو بیاورند. مرد میانسالی که اورکت قدیمی آمریکایی به تن دارد و اوستا حبیب صدایش می‌زنند، می‌گوید: «دیده بودم که در ظرف‌های 4لیتری همین‌جا در حاشیه اتوبان امام‌علی(ع) بنزین می‌فروشند. یک روز تصمیم گرفتم من هم آن‌طرف چهارراه بنزین بفروشم. یک ساعت نگذشته بود که یکی دو نفر آمدند بساط را به هم زدند و گفتند سرقفلی بنزین اینجا مال ماست! دعوا شد و کتک‌کاری کردیم. تا چند‌ماه هم آواره دادگاه و پاسگاه بودیم. بعدش با خودم گفتم، من را چه به این کارها، بروم همان کار بنایی خودم را بکنم.»

کارگران در میان خودشان برای کارهای مختلف نرخ‌های مشخصی دارند. کارگران ساده بسته به کیفیت و میزان کار، روزانه 50تا 70هزار تومان دستمزد می‌گیرند. بناها بین 100تا 120هزار تومان می‌گیرند. نرخ هر روز کار سرامیک‌کارها و گچ‌کارها هم تقریبا در همان رنج کار بناهاست البته این را هم اضافه می‌کنند که این نرخ‌ها مربوط به روزهای عادی است و خیلی‌ها برای اینکه محتاج نان شب‌شان نشوند، با رقم‌های کمتر هم سر ساختمان‌ها می‌روند و کار می‌کنند. به اینجا که می‌رسد دوباره بازار گلایه از کارگران مهاجر خارجی داغ می‌شود؛ «نرخ‌ها را شکسته‌اند. تقریبا هزینه غذا و مسکن ندارند، بیشتر‌شان سر ساختمان‌ها می‌خوابند. به همین‌خاطر ارزان‌تر می‌روند و بازار را خراب می‌کنند. اگر نرخ بنایی 100هزار تومان باشد، آنها با 60-50هزار تومان هم می‌روند. همه کارها را گرفته‌اند و ما را بیچاره کرده‌اند.»

 

مهاجران خارجی چه می‌گویند؟

روایت کارگران خارجی از شرایط کار ساختمانی و شرایط کار‌شان متفاوت از چیزی است که همتایان ایرانی‌شان می‌گویند. پاتوق آنها 3-2 کیلومتر آن‌طرف‌تر از چهارراه اتابک، حوالی میدان خراسان و چسبیده به کارخانه متروکه یخ است. تعدادشان زیاد و شباهتشان با کارگران ایرانی، کیسه‌های برنج پر از لباس کار است که هر کدام‌شان یکی دارند. تک و توک در بین‌شان ایرانی پیدا می‌شود. بیشترشان خارجی‌اند با تخصص‌های مختلف ساختمانی؛ از بنا و گچ‌کار و سرامیک‌کار گرفته تا مقنی و نماکار و کارگرهای ساده‌ای که البته ترجیع‌بند حرف‌های آنها هم بیکاری و کسادی کار ساختمانی است. تقریبا هیچ کدامشان بیمه ندارند، خیلی‌هایشان مجوز کار هم. ذبیح که میانسال است و مجوز رسمی کار و اقامت دارد، از کسادی کار ساختمانی و نگاه همکاران ایرانی گلایه دارد؛ «کار وقتی نیست برای همه نیست. نه برای من خارجی، نه برای برادران ایرانی‌ام. از ساعت 5صبح اینجا نشسته‌ام. هنوز حتی یک نفر هم دنبال کارگر نیامده. وقتی کار برای هیچ‌کس نیست، سر چه چیزی با هم کل‌کل کنیم. اگر کار باشد و ما را ببرند و آنها بمانند، حرفشان درست است اما خودتان که می‌بینید، ما هم بیکاریم.»

بیشترشان از دشواری شرایط کار، ایمنی پایین و عدم‌امکان بیمه گلایه دارند. صلاح می‌گوید: «همین برادر ایرانی که در چشم من می‌گوید اگر شما نباشید برای ما کار هست، به خدا که کارهایی را که من و دوستانم انجام می‌دهیم نمی‌تواند انجام دهد، اگر بتواند هم انجام نمی‌دهد. سخت‌ترین کارها را به ما می‌گویند؛ کارهایی که هیچ‌کس زیر بار انجامشان نمی‌رود. چند نفر از دوستانم را نام ببرم که ته چاه، با برق دستگاه بالابر یا گاز فاضلاب جان‌شان را از دست داده‌اند. چند نفر را بگویم که از داربست افتاده‌ و مرده‌اند یا از کار افتاده‌اند؛ نه دست خودشان به جایی بند است، نه دست خانواده‌شان. نه بیمه‌ای هست که خسارت بدهد، نه دیه‌ای می‌توانند بگیرند و نه جایی هست که بتوانند بروند شکایت کنند و حق‌شان را بگیرند».

برخورد غیرمسئولانه بعضی کارفرماهای ایرانی، دیگر فصل مشترک گلایه‌هاست. غلام می‌گوید پارسال 3‌ماه در یک کارگاه پلاستیک‌سازی کار کرده، سر آخر صاحب کارگاه فقط 250هزار تومان به او داده و بیرونش کرده؛ «به من گفت برو هر کاری که دلت می‌خواهد بکن. اما من چه کار کنم؟ کجا می‌توانم شکایت ببرم؟ هیچ جا. چه‌کسی از ما حمایت می‌کند؟ کدام قانون به درد ما رسیدگی می‌کند؟ من که واگذار کردم به خدا، همین.»

ذبیح می‌گوید: «4‌ماه در یک ساختمان کار کردم، کارفرما ریالی پول نداد. یک روز که پولم را خواستم، با بهانه‌جویی دعوا راه انداخت و بیرونم کرد. هر قدر اصرار کردم که پولم را بدهد نداد. هر قدر رفتم و آمدم نداد. یک‌بار با 3-2نفر از دوستانم رفتم. آمد بیرون جلوی خودمان زنگ زد نیروی انتظامی و گفت چند نفر عضو داعش در محله پیدا کرده‌ایم، زود خودتان را برسانید. مجبور شدیم سریع برویم تا گرفتار نشویم. یک‌بار دو بار که نیست، 100بار تا حالا پول من و دوستانم را خورده‌اند. همین چند‌ماه پیش رفیق ما از داربست افتاد و مرد. صاحب ساختمان با 20-10میلیون تومان پولی که به خانواده طرف پرداخت کرد، سر و ته قضیه را هم آورد.»

 

پاسداری از امید در کشاکش ناامیدی

بیکاری، کسادی بازار کار و معیشت مهم‌ترین مشکلات همه کارگران ساختمانی در تهران است. از حرف‌های بیشترشان چنین برمی‌آید که مشکلات معیشتی و هزینه‌های ضروری زندگی، سایر مسائل آنها از قبیل بیمه و بازنشستگی و حتی سلامتی را از اولویت انداخته است. خیلی‌هایشان به‌دلیل فقر و هزینه‌های زندگی دچار مشکلات خانوادگی‌اند. یکی‌شان دندان‌های یکی در میان خراب و افتاده خود را نشان می‌دهد و می‌گوید پول درست کردنشان را ندارد. خیلی‌هایشان سلامت را از سبد هزینه‌شان حذف کرده‌اند. یکی دوبار به دعوت خانه کارگر برای اعتراض به شرایط دشوار کار، تجمع کرده‌اند اما از ترس اینکه اخلال‌گر قلمداد شوند، با همان هشدارهای اولیه پلیس متفرق شده‌اند.

خیلی‌هایشان در معدود مراجعات کارفرماها و ساختمان‌سازها، از سر ناچاری حتی با قیمت یک‌سوم و یک‌چهارم نرخ هم حاضر به‌کار می‌شوند چون دخل‌شان کفاف خرجشان را نمی‌دهد. بیشترشان از استان‌های مرزی و محروم و ساکن محلات فقرنشین شهرند. با تمام این اوصاف اما بی‌پولی، بی‌معرفتشان نکرده؛ وقتی کارفرمایی به پاتوقشان می‌آید، کارشان حساب کتاب دارد و نوبت را به کسی می‌دهند که نیاز بیشتری دارد؛ وقتی یکی از هم‌پاتوقی‌ها چند روزی نمی‌آید سراغش را می‌گیرند و ته‌توی نیامدنش را درمی‌آورند؛ هر کدامشان مریض شود به عیادتش می‌روند و کمکش می‌کنند؛ در اوج بی‌پولی، استیصالِ یکدیگر را تحمل نمی‌کنند و برای کمک، آستین بالا می‌زنند؛ حواس‌شان به مشکلات و گرفتاری رفقای‌شان هست؛ احترام مسن‌تر‌ها را دارند و با پیشوند آقا و اوستا صدای‌شان می‌کنند؛ در سخت‌ترین روزهای کاری و قحطی امید با چنگ و دندان و ضرب و زور نمی‌گذارند امید دوستانشان ناامید شود.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید