• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
پنج شنبه 2 مرداد 1399
کد مطلب : 105612
+
-

وقتى روزها فرار مى‌کنند!

وقتى روزها فرار مى‌کنند!

الهه صابر:
روزها نمی‌گذرند بلکه فرار می‌کنند. مثل سارقی که اسلحه دارد و کسی هم نمی‌تواند جلوی او را بگیرد. آن‌ها با خودشان همه‌چیز را می‌برند و چون دستشان به خاطره‌ها نمی‌رسد نمی‌توانند آن‌ها را بدزدند. این وظیفه‌ی بزرگ را فراموشی به دوش می‌کشد. فراموشی، دوست و دشمن آدم‌هاست. آن‌جا که باید خاطره‌های تلخ را فراموش کنند او یک دوست است و آن‌جا که باید لبخند‌ها و امید‌ها را زنده نگه ‌دارند فراموشی دشمن بزرگی است.
در چرخه‌ی ناگریزی به نام زندگی، روزهای رفته به دام می‌افتند. روزها حتی فکرش را هم نمی‌‌توانند بکنند اما آدم‌ها دوباره آن‌ها را به چنگ می‌آورند. این رسم سخت و زیبای زمان است. زمان، به آدم‌ها قول داده ‌است که زمانه را برایشان تکرار کند. وقتی از همه‌چیز خسته‌ شده‌‌ای، این زمان است که یک شب فرصت گریه‌کردن می‌دهد تا دلت آرام شود و جایی که داری با سرعت پیش می‌روی می تواند بی‌رحمانه زیر پایت را خالی کند. اگر بخواهی از او سؤال کنی چرا؟ جوابت را نمی‌دهد اما خودش اهل بازجویی است و البته اهل دل‌جویی نیز هست. برای همین ما از او نمی‌ترسیم و حتی گاهی منتظر بازگشت او می‌مانیم.
در رفت‌وآمد وسیعی به نام زندگی، آدم باید مواظب باشد تا زیر دست‌وپای حادثه‌ها نیفتد. با این‌که زمان گردش بی‌سرانجامی دارد اما برای رسیدن چاره‌ای جز حرکت‌کردن نیست. گیرم بعد از این‌همه رفتن باید به همان‌جایی که در ابتدا بوده‌ایم بازگردیم اما این خیلی بهتر از ماندن است. ماندن آدم را درمانده می‌کند و تقصیر را به گردن هم نمی‌گیرد.
در دنیا همه‌ی اتفاق‌ها افتاده ‌است و دیگر اتفاق جدیدی رخ نمی‌دهد. من هر روز در دایره‌ی وسیع زمان حرکت می‌کنم و دوباره به نقطه‌ای که یک‌بار در گذشته‌ آن‌جا بوده‌ام بازمی‌گردم.نمی‌دانم سرعت من بیش‌تر است یا سرعت روزها، اما همیشه به دنبال‌بازی روز‌ها می‌خندم. به این‌که خیال می‌کنند من دنبال‌شان کرده‌ام و آن‌ها بازی را برده‌اند. روزها، خیال می‌کنند هیچ‌کس جلودار آن‌ها نیست و من، به‌جای مقابله، به رفتار ‌آن‌ها می‌خندم. به این‌که آن‌ها فقط خیال می‌کنند اما برنده نیستند.
برنده‌ی این بازی منم چون می‌دانم اگر خسته هم شده باشم و زمان زیر پایم را خالی کرده باشد؛ باز خدا دستی را که گُل در آن است برایم باز می‌کند. در آفرینش خدا پوچ وجود ندارد و اگر زمان هم گاهی بالجبازی بخواهد هرچه را پوچ است برایم رو کند، در پایان گل برای من است چون دست زمان را خوانده‌ام و می‌دانم چه‌طور دارایی‌های باارزش روزها را، که با سرعت یک سارق می‌گذرند، برای خودم و در کنج امنی از خاطره‌ام نگه دارم تا در روزهای سخت مبادا، روزهای به‌تکرارافتاده‌ی زندگی، آن‌ها را برای زمان رو کنم و نشان دهم برنده همیشه منم.

این خبر را به اشتراک بگذارید