• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
سه شنبه 31 تیر 1399
کد مطلب : 105477
+
-

حتماً این بار تو دعوتی بودی

یاد
حتماً این بار تو دعوتی بودی

دانیال معمار‌- روزنامه‌نگار

  سلام آقا روح‌الله! سلام رفیق نیمه‌راه. زورم نمی‌رسد کلمه‌ها را جوری پشت سر هم ردیف کنم که نشان بدهد دلم چقدر آشوب است، چقدر می‌ترسم، چقدر حسرت می‌خورم، چقدر از همین حالا دلم برایت تنگ شده. آقاجان یادت هست حول و حوش یک هفته مانده بود به اربعین زنگ زدی که کربلا قرار بگذاریم. دقیق یادم نیست؛ ۳ یا ۴ سال پیش بود. قرار بود تو فردا صبحش راهی شوی. گفتم روح‌الله!‌ کارم گره خورده. گفتی یعنی چی؟ گفتم پولم دیر آماده شد، بلیت گیرم نیامد. خداحافظی نکرده قطع کردی. دلم گرفته بود. به هزار و یک آژانس زنگ زده بودم. هر چه بیشتر زنگ می‌زدم بیشتر به در بسته می‌خوردم. داشتم کم‌کم ناامید می‌شدم. فردا صبح از فرودگاه زنگ زدی که برو فلان جا بلیتت را بگیر. فکر کردم داری شوخی می‌کنی. گفتی کربلا می‌بینمت. آمدم تشکر کنم که پریدی وسط حرفم. گفتی من کاره‌ای نیستم آقاجان، حتما دعوتی بودی.
  برادر جان!‌ یادت هست، نزدیک چهلم آقامجتبی تهرانی بود. زنگ زدم گفتم روح‌الله! دستم زیر ساطور است. دارم یک کتابچه برای چهلم آقا مجتبی تولید می‌کنم. مطلب کم دارم. می‌توانی همین الان بنشینی یک یادداشت مفصل بنویسی. منتظر بودم که مثل همیشه ناز کنی و اما و اگر بیاوری و آخرش هم وعده سر خرمن بدهی. اما انگار اسم «آقامجتبی» کار خودش را کرده بود. گفتی همین الان می‌نویسم می‌فرستم. گوشی را که قطع کردم پیش خودم گفتم احتمالا سر کارم گذاشته‌ای. نیم ساعت بعد یادداشت را فرستادی. چقدر هم خوب نوشته بودی. اشکم را درآوردی. یک جای یادداشت نوشته بودی؛ «پنجشنبه‌ای، از مراسم تشییع که برگشتیم، یکی از آن پوسترهای حاج آقا را زدم پشت شیشه عقب ماشین. حس خوبی داشت، مثل اینکه مدل ماشینم بالا رفته باشد...» الان دارم به این فکر می‌کنم که هر جور شده عکست را گیر بیاورم و بزنم پشت شیشه عقب ماشینم. می‌خواهم مدل ماشینم را بالا ببرم.
  عزیز جان! یادت هست سر سیل آق‌قلا زنگ زدم که خبری ازت بگیرم. گوشی را برداشتی و گفتی داداش! اوضاع خیلی خراب است، خیلی. بار اولت نبود، سر و ته‌ات را می‌زدند وسط سیل و زلزله بودی. گوشی را که قطع کردی حسودیم شد؛ از اینکه تو آنجا بودی و من توی خانه پایم را روی پایم انداخته بودم حرصم می‌گرفت. باید اعتراف کنم که سبک زندگی‌ات را بلد نبودم و نیستم، درستش این است که توانایی این جور زندگی کردن را ندارم. انگار تو مثل همه نبودی. خب همه دوست دارند خوشبخت باشند، همه دوست دارند شاد باشند، همه دوست دارند راحت زندگی کنند. شاید به همین دلیل هم باشد که خیلی از آدم‌ها، خودخواه می‌شوند. اما روح‌الله، تو یکی اینجوری نبودی، اینجوری زندگی نمی‌کردی. در حدیثی نبوی آمده؛ کسی که شب را صبح کند و تنها در اندیشه خودش باشد، هیچ‌وقت روی آرامش به‌خودش نخواهد دید. یا گفته‌اند که مردم، اهل و عیال خداوند هستند و نزدیک‌ترین راه برای رسیدن به خداوند، از همین مسیر خدمتگزاری به این اهل و عیال می‌گذرد. این دقیقا کاری بود که تو در زندگی می‌کردی روح‌الله. وقتی که برای خوشبختی و شادی دیگران کار می‌کردی، خودت هم طعمی و سهمی از این خوشبختی و شادی می‌بردی.
  خب آقای رجایی! اشک امانم را بریده. قبول کن خیلی زود رفتی، خیلی زود. به من و رفقایت حق بده که رفتنت را حالا حالاها باور نکنیم. همین یک‌ماه پیش خانه حامد دور هم جمع شدیم. به ریش دنیا و کرونا و همه‌‌چیز خندیدیم. اگر آن روز قرار بود حدس بزنم کدام یکی از ما، یک‌ماه دیگر نخواهد بود، حتما تو آخرین نفر بودی. آنقدر که سر ذوق بودی و شوخی می‌کردی و می‌خندیدی. آنقدر که حرف می‌زدی و تیکه می‌انداختی و خاطره تعریف می‌کردی. راستش نیت کرده بودم که این نوشته را با گفتن از غم عمیق و اصیلی تمام کنم که از صبح راه گلویم را گرفته است، اما وقتی فهمیدم که اربعین رفتنت دقیقا با عاشورای حسینی یکی شده، دلم حسابی آرام گرفت رفیق! حتما برای این رفتن هم برنامه‌ریزی کرده بودی. حتما این‌بار تو دعوتی بودی.

این خبر را به اشتراک بگذارید