• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
پنج شنبه 19 تیر 1399
کد مطلب : 104492
+
-

گردش کرونایی در یک روز بهاری

یادداشت
گردش کرونایی در یک روز بهاری

اسماعیل کهرم- استاد محیط‌زیست

خشک‌سیمی، خشک‌چوبی، خشک‌پوست / از کجا می‌آید این آوای دوست
4هفته بود که در خانه بودم؛ کتاب‌هایم پرکشیدند. آنها را به ردیف گذاشته بودم تا زمانی که وقتم آزاد شد، به‌ترتیب بخوانمشان. فکر کردم که این هم از فواید کروناست؛ انجام کارهایی که عقب افتاده است. قدری زبان آلمانی را دوره کردم و مقداری هم تار زدم. بعد تصمیم گرفتم مدتی قدم بزنم. خیابان‌ها خیلی خلوت بودند. فقط معدودی اتومبیل در اتوبان صیاد در رفت‌وآمد بودند. به‌طرف پارک صدف راه‌افتادم. کمتر مغازه‌ای باز بود. بقالی، داروخانه و آرایشگاه مردانه‌ای که چراغش را خاموش کرده و کرکره را کشیده بود و یکی دو نفر هم مشتری در مغازه نشسته بودند! عجب. این جرأت است، حماقت یا احتیاج؟ مشتری‌ها چرا آنجا بودند؟ بعدها استاد آرایشگر را دیدم. گفت: به‌خدا بیچاره شدم. 2ماه بسته بودم! خودم را جای او گذاشتم. 2فرزند کوچک، اجاره‌خانه، گرانی و... قضاوت کردن ساده است، ولی قضاوت منصفانه، نه!
به میدان هروی رسیدم؛ جایی که معمولا کف خیابان را چندین دستفروش اشغال می‌کنند. آن روز فقط یک افغانستانی، مقداری خرت و پرت را روی پارچه‌ای گذاشته بود. التماس کرد چیزی بخرم. فکر کردم خودکار بخرم که بالاخره به‌کار می‌آید. یک اتومبیل مقابل ما پارک کرد. دو جوان اتوکشیده پیاده شدند. یک میز تاشو را روی زمین گذاشتند و ظرف یکی دو دقیقه، روی میز پر از دستکش، ماسک، ژل ضدعفونی، الکل و چند رقم اقلام مربوط به کرونا شد. به حوالی پارک رسیدم، ورود به پارک ممنوع بود ولی داخل پارک پر از آدم بود. جمع دوستان را دیدم. از دور حال و احوال کردم. تعجب کردم که آنها داخل پارک بودند. با بی‌خیالی گفتند همه رفقا هستند شما هم بفرما!
یک جوان مثلا ورزشکار درحالی‌که دستکش‌های بوکس به دستش بود به درختان ضربه می‌زد. این یکی را نمی‌توانستم تحمل کنم! صدایش کردم. با فریاد و تقریبا با عتاب و خطاب گفتم بهار است و شما به درخت‌ها لطمه می‌زنید. زیرلب چیزی گفت و رفت. باشگاه‌ها تعطیل بودند و او به‌جای کیسه بوکس از درخت استفاده می‌کرد، درحالی‌که دیوار هم همان اثر را داشت.
در گوشه‌ای از پارک حدود 30گربه که معمولا مردم به آنها غذا می‌دادند گرسنه و سرگردان به دور رهگذران جمع می‌شدند و صدا می‌کردند. فکر کردم مقداری نان برایشان بخرم. یک صف طولانی جلو تافتونی بود. شاطر من را می‌شناخت. درخواست 2تا نان کردم، خارج از نوبت و موضوع را توضیح دادم. همه رضایت دادند. جالب آنکه با رنگ سفید فواصل 2متری برای ایستادن مردم علامت‌گذاری شده بود و مردم هم روی علامت‌ها ایستاده بودند!
نان را تکه تکه کردم و گربه‌ها شکم‌سیری از عزا درآوردند و من از غذا خوردن آنها کیف کردم. فکر کردم هر روز سراغ آنها بروم. به برکت وجود این گربه‌ها هیچ‌کس تا به حال موشی در پارک ندیده است. این درحالی است که در تمام جوی‌های شهر تهران موش‌های زیادی زندگی می‌کنند و البته تعجبی هم ندارد که ما به آنها غذا و سرپناه می‌دهیم و آنها هم کارشان تولیدمثل است. مسقف کردن انهار، در واقع منزل و ماوای مناسب در اختیار موش‌ها قرار داد. بنده در جوی‌های تهران موش‌هایی به‌اندازه گربه را مشاهده کرده‌ام. موش‌ها می‌توانند خود را به میزان غذای در دست وفق دهند و مثلا حتی 20قلو بزایند یا اندازه خود را چندبرابر کنند. از 2موش در 5سال، 5میلیون موش به‌وجود می‌آید. خدا را شکر که همگی باقی نمی‌مانند. ما مدیون گربه‌هایمان هستیم. مصری‌ها ارزش آنها را می‌دانستند که آنها را مومیایی می‌کردند و در قبور خود قرار می‌دادند! آنها معتقد بودند که در دنیای دیگر، گربه‌ها آنها را از شر موش‌ها در امان خواهند داشت. در پارک صدف نیز از لطف وجود گربه‌ها تا فرسنگ‌ها اثری از موش دیده نمی‌شود. به‌خاطر اینکه بوی گربه‌ها آنها را فراری می‌دهد! مهم این نیست که گربه‌ها موش بگیرند یا نه. وجود و حضور آنها موش‌ها را فرار می‌دهد. برای همین باید با دقت با این جانوران مفید و زیبا برخورد کرد. چند ساعتی که گذشت، گربه‌ها غذایشان را خوردند و رفتند؛ گربه‌هایی که نه پشیمان گذشته‌اند، نه نگران آینده و از حال لذت می‌بردند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید