• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
پنج شنبه 19 تیر 1399
کد مطلب : 104432
+
-

داوود غفارزادگان، نویسنده شناخته‌شده ادبیات کودک و نوجوان معتقد است که اگر کتابی خوب باشد، بچه‌ها اهل مطالعه هستند

به گیرنده دست نزنید فرستنده مشکل دارد

به گیرنده دست نزنید فرستنده مشکل دارد

نیلوفر ذوالفقاری

برای داوود غفارزادگان با بیش از 3دهه نوشتن و تجربه‌های متنوع و موفق در دنیای ادبیات، نقطه رضایت‌مندی از نویسندگی، نارضایتی است. او که به‌عنوان نویسنده‌ای پرکار و موفق شناخته می‌شود کم حرف می‌زند اما صریح و بی‌تعارف، معتقد است اگر روزی در نویسندگی به رضایت برسد یعنی باید نوشتن را کنار بگذارد و رها کند. هرچند داوود غفارزادگان تجربه‌های موفقی در حوزه‌های مختلف ادبیات داشته و جایزه 20سال ادبیات داستانی را برای مجموعه داستان «ما سه نفر هستیم» گرفته که مخصوص بزرگسالان است اما نام او به‌عنوان یکی از مؤثرترین نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان شناخته می‌شود. او بیش از 25اثر برای این گروه سنی نوشته و چه بهانه‌ای بهتر از روز ادبیات کودک و نوجوان، برای گفت‌وگو با این نویسنده. گفت‌وگوی ما را با این نویسنده، درباره نوشتن برای کودکان و نوجوانان بخوانید.

  چرا سراغ نوشتن در حوزه ادبیات کودک و نوجوان رفتید؟
به‌نظر من نویسندگان کودک و نوجوان 2دسته هستند؛ یک دسته آنهایی که در دوره کودکی و نوجوانی مانده و خیال بزرگ‌شدن ندارند که به‌نظرم نویسندگان ذاتی کودک و نوجوان اینها هستند. دسته دیگر نویسندگان کوششی هستند که از جهات مختلف به این سمت می‌آیند. مثلا به این دلیل وارد این حوزه می‌شوند که ادبیات کودک و نوجوان را وسیله‌ای می‌بینند برای تبلیغ عقیده و مرام یا به فرض گردش مالی این حوزه از ادبیات را از ادبیات بزرگسال بیشتر می‌بینند و فرض را بر راحتی و کاسبی آسان‌تر می‌گذارند. اما چرا من سراغ ادبیات کودک و نوجوان رفتم چون  به‌گمانم توان بزرگ‌شدن نداشتم؛ مثل بچه‌ای که از مدرسه‌رفتن بیزار است چون چند ساعتی را باید دور از مادرش باشد. شاید از همین جاست که در داستان‌های بزرگسال من اغلب راوی‌ها نوجوان یا کودک هستند و اگرهم وارد دنیای بزرگسال شده‌ام از همین چشم شده‌ام.

  نوشتن برای کودکان و نوجوانان چه بایدها و نبایدهایی دارد؟
به گمانم ادبیات زیاد اهل باید و نبایدها نیست و نمی‌توان برای آن محدودیت تعریف کرد. اما مخاطب، دایره واژگان تجربه زندگی و نوع نگاهش می‌تواند متفاوت باشد. کودکان و نوجوانان نگاه متفاوتی دارند و می‌توانند شفاف‌تر و خیال‌انگیزتر از بزرگ‌ترها ببینند. ولی خب دایره کلمات آنها نسبت به بزرگسالان متفاوت است. اما متأسفانه ما پدر و مادرها و معلم‌ها گاه دوستی‌مان دوستی خاله‌خرسه است و این دوره را که بهترین دوره عمر است، خراب می‌کنیم. باید و نبایدهای ادبیات کودک و نوجوان در همین حد است که بدانیم با مخاطبی با دایره واژگان و تجربه زندگی کم و جنس نگاه متفاوت روبه‌رو هستیم. البته من این نگاه را ندارم که کودک و نوجوان فهم کمتری دارند و باید به آنها درس دهیم. نوجوانی دوره گذر است؛ از یک دنیای پر از تخیل و هیجان و گاه انتزاعی به یک دوره پر از ملال و رنج. هرچه از نظر آموزشی و تربیتی در خانواده، مدرسه و جامعه این دوره از عمر پرنشاط‌تر و سالم‌تر و پربارتر باشد، به‌نظرم وضعیت جامعه هم بهتر می‌شود. 

  چطور می‌توان مخاطب کودک و نوجوان امروزی را که نسبت به نسل‌های قبل گزینه‌های سرگرمی متعددی دارند، به ادبیات و داستان علاقه‌مند کرد؟
به‌نظر من به جای پیدا کردن راه‌هایی برای جذب کودکان و نوجوانان با این تعدد گزینه‌های سرگرمی به طرف ادبیات، ما نویسنده‌ها باید با دنیای جدید آشناتر شویم. نویسنده باید زبان امروز بچه‌ها را بشناسد، با نصیحت و امر و نهی نمی‌توان بچه‌ها را مجبور کرد فضای مجازی یا سرگرمی‌های دیگرشان را کنار بگذارند. راه‌حل، جذب‌کردن بچه‌ها به ادبیات با ترفند و فریب نیست. مثلا چه کاری می‌توانیم انجام دهیم؟ به بچه‌ها باج دهیم یا قصه‌هایی بنویسیم که از بازی‌های صدمه‌زننده و خشن رایانه‌ای بهتر باشد؟ همین می‌شود که ناگهان می‌بینیم عده‌ای نویسنده کوششی یا رانده‌شده از ادبیات بزرگسال، سراغ نوشتن رمان وحشت برای کودکان و نوجوانان می‌روند و فقط به بازار فکر می‌کنند. من مشکل را در بچه‌ها نمی‌بینم بلکه مشکل در ماست که برای آنها می‌نویسیم. مشکل در گیرنده‌ها نیست، در فرستنده‌هاست. اگر قرار است کار آموزشی انجام گیرد، باید برای نویسندگان این حوزه برگزار شود. یک سطر نقد درباره کار کودک و نوجوان نمی‌بینیم. چند گروه نویسنده این حوزه هستند با چند ناشر که از رانت فربه شده‌اند و همه کارها را  در دست گرفته‌اند. به یاد بیاورید چه شروع پرشوری در این حوزه از ادبیات داشتیم، اما کم کم متوقف شد و دیگر خبری از چهره‌های جدید به نسبت شروع آن نشد و افتادیم به تکرار اراجیف باندهای کودک‌صفت شبه‌ادبی وابسته به بازار و سیاست. اگر اتفاقی قرار است در حوزه کودک و نوجوان بیفتد، باید از سمت نویسندگان باشد، بچه‌ها هم کتاب می‌خوانند و هم به سرگرمی‌های دیگرشان می‌رسند.

  شما در تجربه نوشتن برای این گروه سنی، سعی کردید از چه کارهایی دوری کنید؟
نسل ما، نسل آرمانگرایی بود. من در زمان انقلاب، تقریبا 18ساله بودم، انقلاب و جنگ و این 40سال را دیده‌ام. در مسیر نوشتن، افتادم و برخاستم. تمام سعی خود را کردم تا عرصه‌ای که وارد آن شده‌ام، درست بشناسم. نسل ما ورود کج و معوجی به ادبیات داشت. من سعی کردم از اشتباهاتم درس بگیرم؛ هر چند تعبیر به وادادگی شد. نه عزیزم با وسایل جوشکاری نمی‌شود نجاری کرد. من وا ندادم تو یاد نگرفتی.

  خودتان در کودکی و نوجوانی چه کتاب‌هایی می‌خواندید و کتاب‌ها را چطور تهیه می‌کردید؟
من کرم کتاب بودم! خیلی کتاب می‌خریدم و می‌خواندم. یکی دو کتابفروشی در اردبیل بود که مشتری دائم‌شان بودم. کودکان نسل ما بیشتر کتاب‌ها را از کتابخانه‌های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان می‌گرفتند که کتاب‌های خوبی داشت و در بخش ترجمه هنوز خیلی از آن کتاب‌ها خواندنی‌ هستند. ولی بگویم مثل هر نوجوان دیگری اغلب سراغ کتاب‌های غیرسن خودم هم می‌رفتم چون دوست نداشتم به شعورم توهین بشود و یکی به بهانه کتاب‌نوشتن برایم منبر برود و دست‌کم‌ام بگیرد و بگوید چی خوب است چی بد. وقتی نوجوان هستی و از بزرگ‌ترها اشتباه زیاد می‌بینی برای همین حرف‌شان زیاد به دلت نمی‌نشیند؛ خاصه مکتوب هم باشد.

  وقتی با مخاطبان کم‌سن و سال آثارتان گفت‌وگو می‌کنید، چه بازخوردی از کتاب‌هایتان می‌گیرید؟
 دوره راهنمایی، وقتی از من پرسیدند می‌خواهی چه کاره شوی، گفتم می‌خواهم معلم و بعد نویسنده شوم. همین اتفاق هم افتاد و در سن کم وارد دانشسرای مقدماتی شدم و معلمی را شروع کردم. همیشه با بچه‌ها در ارتباط بوده‌ام و حدود 15سال، معلم دوره ابتدایی بودم. اغلب کتاب‌های نوجوان من هم حاصل همان دوره است. این نکته را خوب فهمیدم که از بچه‌ها می‌توان خیلی یاد گرفت. وقتی بچه‌ای در خانه‌ای هست، از بازی او با اسباب‌بازی‌هایش می‌توان خیلی یاد گرفت. بچه‌ها پر از تخیل و خیال‌پردازی‌اند و این خصلت بد بزرگ‌ترها را ندارند که به دنیایی که ساخته‌اند دل ببندند. معلمی این شانس را به من داد که این گروه سنی را بیشتر بشناسم و محصور خاطرات شخصی خودم نمانم. معلم خوب بیشتر از آنکه یاد دهد، یاد می‌گیرد.

  این روزها چه ارزیابی‌ای از وضعیت ادبیات کودک و نوجوان و آثار اخیر این حوزه دارید؟
واقعیت این است که من خودم را جزو این گروه نمی‌دانم و ارتباط چندانی هم با آنها ندارم. با توجه به چیزهایی که می‌بینم و می‌خوانم، جز چند نفر که کارشان را خوب بلدند، بقیه در حال کاسبی‌اند. چند تا گروه هستند که هر کدام هم ریش سفید و گیس سفیدی برای خود‌شان دارند و اگر نویسنده‌ای بخواهد وارد این حوزه شود، حتما باید موردتأیید این علمای خود‌خوانده باشد. چیزی که شاهد آن هستیم، یک ادبیات کودکانه و مضحک است و نه ادبیات کودک و نوجوان.

  اگر سراغ نوشتن نمی‌رفتید، دوست داشتید چه کاری را تجربه کنید؟
گاهی کلاس‌های غیرحضوری برگزار می‌کنم، معمولا به هنرجویانم در همان اول کار می‌گویم که اگر می‌توانید بدون نوشتن، راحت زندگی کنید، سراغ این کار نیایید. من وقتی نمی‌نویسم، مطلق سرگردان می‌شوم و هیچ کار دیگری هم نمی‌توانم انجام دهم. تجربه کار دیگری را هم ندارم. جز معلمی و نوشتن، کاری از دستم برنمی‌آید.

  آیا کتابی بوده که بیش از یک‌بار آن را بخوانید؟
کتابی که بعد از مدتی هوس دوباره خواندنش را نکنی معمولا کتاب متوسطی است. خواندن کتاب متوسط هم، تباه‌کردن عمر است. خیلی کتاب‌ها هست که من بارها خوانده‌ام؛ خاصه در میان آثار کلاسیک و متون کهن خودمان. 

  شما عادت نوشتن ویژه‌ای دارید؟
زیاد با گفتن این حرف‌ها موافق نیستم. به‌نظرم این مسائل شخصی است و برای اهل قلم، بستگی به امکانات و خلقیات شخصی فرد دارد. گوشه‌ای که متعلق به‌خودت باشد و بتوان در آن کار خود را انجام داد، برنامه روزانه خود را طوری تنظیم کرد که با نوشتن تداخل نداشته باشد، همه اینها فرد به فرد متفاوت است. از وقتی شروع به نوشتن کرده‌ام، به نگه‌داشتن حریم و گوشه نوشتن اهمیت داده‌ام؛ چه از نظر شخصی و چه از نظر اجتماعی.

  نقطه رضایت‌مندی شما در حرفه نویسندگی کجاست؟
نقطه رضایت‌مندی در نوشتن، نارضایت‌مندی است. هروقت به این نقطه برسیم که راضی هستیم، کار تمام است. یک نویسنده، همیشه شاگرد و در حال یادگرفتن است. معلم نویسنده، زندگی است و زندگی پویاست که هر لحظه رنگی دارد. به‌خصوص در دورانی که ما در آن زندگی می‌کنیم، واقعیت‌ها چنان شتابی گرفته که تخیل به پای آن نمی‌رسد.  اتفاقات دهه‌های اخیر را در کدام کتاب خیالی خوانده‌ایم؟  نویسنده همیشه باید خودش را در معرض آموختن نگه دارد.

ادبیات، پناهگاه نیست
من ادبیات را پناهگاه نمی‌بینم. پناهگاهی برای رسیدن به قله وجود دارد که کوهنوردان از آن استفاده می‌کنند، پناهگاهی هم برای فرار از شرایط وجود دارد، مثلا پناه‌بردن به مواد‌مخدر. بستگی به نوع نگاه آدم‌ها دارد. ادبیات امروز، ادبیاتی یکسویه نیست، اینطور نیست که یکی دهان باشد و دیگران گوش. ادبیات، از مخاطب خلاقیت می‌طلبد و مخاطب در داستان مدرن امروزی، نقش دارد. نویسنده بدون مخاطب خلاق، کارش لنگ است. به‌معنای کلاسیک، می‌توان به ادبیات به‌چشم پناهگاهی برای انرژی‌گرفتن و بیشتر جلورفتن نگاه کرد. اما اینکه افراد سرگردان به ادبیات پناه بیاورند درست نیست. اتفاقا سرگردان‌ها سراغ ادبیات زرد می‌روند و سرگردان‌تر می‌شوند. منظورم کتاب‌های عامه‌پسندی نیست که به اشتباه به نام زرد معروف می‌شوند، اتفاقا خیلی از کتاب‌های زرد کتاب‌هایی هستند که در زرورق روشنفکری و با سر و صدا هم منتشر می‌شوند. ادبیاتی که در خدمت بازار است، می‌تواند آدم‌های سرگردان را سرگرم کند.

روایت‌هایی از زندگی نویسنده
در کلاس اول راهنمایی یک دفتر ۲۰۰یا۳۰۰برگی داشتم. نمی‌‏دانم بعد چکارش کردم. هر چیزی‏ که به ذهنم می‏‌رسید مثلاً به‌شکل داستان، در آن می‌‏نوشتم. تنها چیزی‏ که از آن‏ دفتر در خاطرم مانده، عنوان آذری یک قصه است: قارقا گلین‏ آپاره یعنی کلاغ‌ها عروس می‏‌برند. سر کلاس مدرسه قصه می‌نوشتم و زنگ انشا منجی همکلاسی‌ها بودم. انشاهای طولانی ۱۰تا۱۲صفحه‌ای می‌نوشتم و وقتی می‌خواندم کل وقت کلاس گرفته می‌شد و بچه‌ها نفس راحت می‌کشیدند. راهش را هم یاد گرفته بودند. تا معلم انشا وارد کلاس می‌شد همه یک‌صدا می‌گفتند: آقا، فلانی بیاید انشا بخواند. معلم‌ها هم بدشان نمی‌آمد.  چیزهایی در مایه طنز و هجو می‌نوشتم و چند باری هم سر همین انشاها گیر افتادم. من بچه پنجم خانواده‌ای ده‌نفره بودم. نه‌ یا ده‌ ساله ‏بودم که پدرم فوت کرد. انگار زمانی در ایران رسم بود هرکس پدرش می‏‌مرد، می‏‌رفت معلم می‏‌شد و هرکس هم معلم می‌‏شد سر از نویسندگی ‏درمی‌‏آورد! مثل قطار در فیلم‌های هندی، یک چیز کلیشه‏‌ای و تکراری. در سن پایین رفتم دانش‌سرای مقدماتی و هنوز ۱۸سالم نشده بود که شدم معلم روستایی. چهارده‌پانزده سالی از عمرم به معلمی‌ در روستاها گذشت. اوایل انقلاب چند داستان با اسم مستعار چاپ کردم که نه نسخه‌ای از آنها دارم و نه قصه‌ها را یادم هست. اولین داستانی که با اسم خودم چاپ کردم عنوانش بود «خاطرات خانه اموات». داستانی تلخ و عصبی و هجویه‌ای درباره کتاب و کتاب‌خوانی. اولین رمانی هم که برای نوجوانان نوشته بودم سال ۶۹ یا ۷۰ بود؛ تجربه مستقیم من از دوران معلمی.‌ با چه شور و اشتیاقی هم نوشتمش و کتاب هم خوب خوانده شد. حتی فیلم و سریال هم از روی آن ساختند. بخشی از خوانندگان آثار بزرگسال امروز من همان خواننده‌های نوجوان کتاب‌های کودک و نوجوانم هستند. انگار من با این بچه‌ها بزرگ شدم و تجربه اندوختم.

10 فرمان نویسنده
به‌گمانم هر نویسنده‌ای ده فرمان خودش را باید پیدا کند. برای‌اینکه یک سری تجربه‌ها تجربه‌های عملی و کاربردی‌ است. مثلا همینگوی می‌گوید: «داستانت را جایی قطع کن که فردا که دوباره نشستی پشت میز مثل ابله‌ها به سفیدی دیوار خیره نمانی» اما ده فرمان داوود غفارزادگان:
1. عقد اخوت با سطل زباله… خیلی‌ها از این راه نویسنده شده‌اند. چون می‌دانستند هیچ مرغی تخم طلا نمی‌کند. 2. موقع نوشتن هرچه را که یاد گرفتی بریز دور. مثل مولانا بگو مفتعلن مفتعلن کشت مرا. بزن به سیم آخر . 3. دوپینگ نکن. به‌عبارتی موقع نوشتن چیزی نخوان. مبادا شیطان برود زیر جلدت کتاب‌های نویسنده‌های دل‌خواهت را برداری که ببینی آنها خوب نوشته‌اند یا تو بهتر می‌نویسی. 4. تا راوی درست داستانت را پیدا نکرده‌ای کارت، سروسامان نخواهد گرفت؛ اما راوی‌ فقط دهانی برای گفتن نیست و مثل هر آدم دیگری پنج حس دارد. 5. صدای خودت را پیدا کن. به‌گمانم سخت‌ترین جای کار همین‌جاست. چون کمتر نویسنده‌ای موفق به پیداکردن صدای خودش در میان هزاران صدا می‌شود. 6. هنرمندانه زندگی کن. مثل یک مؤمن آداب و سلوک نوشتن را رعایت کن. هرکسی آداب خودش را دارد. تو هم آداب خودت را پیدا کن. اینجا نباید مقلد بود. باید اجتهاد کنی خودت برای خودت. 7. بگویم برای خدا بنویس می‌شود دعوت به امر محال. لااقل برای جشنواره‌ها ننویس. برای هیچ‌کس دیگر ننویس. برای خودت بنویس. این توصیه غیرحرفه‌ای را جدی بگیر. 8. اگر مجبور شدی به‌خاطر نوشتن بجنگی، بجنگ! از گوشه دنج نوشتن‌ات چهار چنگولی دفاع کن. 9. نوشتن شفاست. سر کسی منت نگذار. تو برای این می‌نویسی که خودت را شفا بدهی. 10. و آخر: روزی سه بار دندان‌هایت را مسواک بزن. ورزش کن. خوب بپوش. مسافرت برو. کتاب بخوان، موسیقی گوش بده. فیلم ببین. تئاتر برو. یادداشت بردار. دنبال مخدرات نرو. زبان خارجی یاد بگیر و... تا از این کوه یخی که تو باشی، آن نه حصه زیر آب باشد و همین یک حصه بیرون.

ما سه نفر هستیم

   نشر ثالث
برنده بیست سال ادبیات داستانی/ چاپ اول در نشر ارمینو چاپ دوم و سوم در نشر ثالث
   از کتاب: ما سه نفر بودیم؛ امیر و فیضی و دادا. و عجیب است که هیچ کاری نتوانستیم بکنیم. جلو چشم ما بردندش و ما برگشتیم به اتاق. ورق‌های بازیمان را جمع کردیم و گرفتیم خوابیدیم. تا صبح صدای نفس‌هامان را شنیدیم و حرفی نزدیم. هوایی که تنفس می‌کردیم سرد و گزنده بود و زیر پتوها بر سینه‌هامان سنگینی می‌کرد. تا فردا ظهر به‌صورت همدیگر نگاه نکردیم و ظهر، امیر بود که گفت ناهار چی بخوریم. ما جوابش را ندادیم و گذاشتیم فکر کند که به تنهایی باید این خفت را به دوش بکشد. 

فال خون

   انتشارات سوره مهر
این رمان تا‌کنون بیشتر از ۱۵ بار در انتشاراتی‌های مختلف چاپ و از روی آن سریال و فیلم سینمایی ساخته شده است. چاپ چهاردهم ترجمه و چاپ در دانشگاه تگزاس آمریکا توسط پروفسور قانون‌پرور
   از کتاب: پول خردهایش را درآورد و ریخت روی جعبه، پیش‌روی ستوان. - پول دشمن هم که داری! - برای یادگاری برداشتم، با این انگشتر. دستش را جلو آورد و انگشتر فیروزه‌اش را نشان داد. - بچه‌ها جنازه‌ها را لخت می‌کنند.  من فقط از این انگشتر خوشم آمد.  پول‌خردهایش ریخته بود زمین؛ یک بچه دوازده سیزده ساله. ستوان چیزی نگفت. انگشتر به انگشتش بزرگ بود. پارچه پیچانده بود دور رکابش. ستوان گفت: «قلم و کاغذ حاضر...»

پرواز درناها

   نشرنیستان     رمان نوجوان
این رمان تا‌کنون بیشتر از ۱۵ در انتشاراتی‌های مختلف چاپ و از روی آن سریال و فیلم سینمایی ساخته شده است.
   از کتاب: دوباره با کی دعوایتان شده؟ مادر بختیار همۀ آبادی را گذاشته روی سرش. می گویم: بچه های گوی قلعه باز ریختند سرمان، نمی خواهند ما تو مدرسه شان درس بخوانیم. مادر با ناامیدی می گوید: حتما به خاطر حق آب است. گمانم این آتش از گور بزرگ ترهاشان بلند می شود. و یهو به طرفم داد می زند: مگر زبان نداشتید، می رفتید به مدیر مدرسه می گفتید. می گویم: زنگ آخر معلم ها زودتر از ما می زنند به چاک جاده که برسند به شهر! مادر می ماند که چه بگوید: -چه بگویم والله… این گوی قلعه ای ها از ابن ملجم هم بدتر شده اند برای ما! 

این خبر را به اشتراک بگذارید