• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
پنج شنبه 19 تیر 1399
کد مطلب : 104426
+
-

چرخ‌های ساعتی بدون عقربه

چرخ‌های ساعتی بدون عقربه

آقای زمانی مغازه‌ی ساعت‌فروشی داشت. با ورود به مغازه‌اش حجمی از عقربه و گردالوهای تیک‌تاکی پرت می‌شد توی صورت آدم.
بچه‌های محله، همسر آقای زمانی را خانم چرخ صدا می‌زدند، چون هر صبح آقای زمانی همسرش را تا مغازه‌اش می‌آورد. می‌گویم می‌آورد، چون خانم چرخ می‌نشست روی ویلچر و آقای زمانی هلش می‌داد. آن‌ها را از پشت پنجره‌ی خانه‌مان می‌دیدم. خانم چرخ دور مغازه می‌چرخید و تا جایی که قدش می‌رسید روی ساعت‌ها دستمال می‌کشید و انگار دو ساعت گردالوی دیگر به مغازه‌ اضافه می‌شد.
وقتی خانم چرخ و آقای زمانی آمدند توی محله، روی دیوار تقریباً همه‌ی خانه‌‌ها ساعت جدیدی جا گرفت. در خانواده‌ی ما هم ساعت مچی با بند رنگی موفق شد جای دوچرخه را که جایزه‌ی کارنامه‌ی بیستم بود بگیرد. وقتی مامان‌ها فهمیدند این زن و شوهر آدم‌های قابل اعتمادی‌اند، مجوز صادر کردند که ما بچه‌ها بخشی از وقتمان را توی مغازه‌شان بگذرانیم. آقای زمانی کلی حرف خوب توی جیب‌هایش داشت و برایش ساعت‌ها بیش از هر چیز دیگر زنده بودند... بعدتر خانم چرخ با یک بغل کاموا می‌آمد مغازه و عروسک می‌بافت و می‌فروخت. دختربچه‌ها با پول‌توجیبی‌هایشان عروسک می‌خریدند و آقای زمانی از پشت پیشخوان، همان‌طور که باتری ساعت‌ها یا به قول خودش قلب ساعت‌ها را جابه‌جا می‌کرد، زل می‌زد به لبخندی که روی صورت خانم چرخ پهن می‌شد.
اول تابستان که بابا به من چند اسکناس داد تا از آقای زمانی ساعت جایزه‌ام را بگیرم، مثل خرگوش بالا و پایین می‌پریدم. در مغازه‌شان را که باز کردم، دو تا سلام و کلی تیک‌تاک توی هوا شناور شد. با نگاهم دنبال سلام سوم گشتم. آقای زمانی غصه‌دار گفت که همسرش مریض شده. آقای زمانی ساعت‌مچی‌ها را نشانم داد و گفت به‌نظرش ساعت برای جایزه‌ی کارنامه حوصله‌سربر است. از حرفش تعجب کردم. انگار بدون چرخ‌های ساعتی بی‌عقربه‌ی خانم چرخ، زمان بی‌معنی بود. ساعت مچی آبی‌ را بهم داد و از طرف خودش و همسرش هم یک خرس بافتنی هدیه داد. فردا و چند هفته‌ی بعد به مغازه‌اش نیامد. از پشت درِ بسته‌ی مغازه دیدم چند ساعت‌ از کار افتاده‌اند.
بعد از چند هفته که آمد لباس مشکی تنش بود و درست شبیه عقربه‌ی کوتاه و پیر ساعت راه می‌رفت، هیچ ویلچری را هم هل نمی‌داد. مثل ساعت‌هایش خاک‌خورده و از کار افتاده شده بود. در مغازه را باز کرد و ساعت‌ها را جمع کرد و رفت.
بعد آن مغازه میوه‌فروشی شد . هنوز هم وقتی از کنار مغازه رد می‌شوم، صدای تیک‌تاکی خفه از اعماق مغازه می‌آید.

اشادا جوادی‌فر، ۱۵ساله از شهرقدس

این خبر را به اشتراک بگذارید