جنگل در آتش، کوه زیر پای جاده، ما در آغوش کرونا
فریدون صدیقی _ استاد روزنامهنگاری
دوستان رنجدیده از کرونا و دستاوردهای غمانگیز و بیپایان آن، سفرتان خوش در این عصر دلاویز که زمزمه رودخانه حالتان را چنان سبز میکند که دوست دارید ماسک از چهره برگیرید و بنشینید سر سفره در جنگل بارانخورده نان و پنیر و سبزی با دوغ آبعلی میل کنید! چه خوب! پس کمی آهستهتر و کمی مهربانتر برانید وگرنه باز هم جنگل کشته میشود و کوه میمیرد و رودخانه راهش را گم میکند چون راهداران بهناچار باید راه را باز هم عریضتر کنند تا ما رانندگان هرچه زودتر همه بزرگراه شمال را فتح کنیم! همین؟ یعنی وقار سبزکوه پوشیده از درخت مهم نیست. یعنی صدای دست زدن میلیونها برگ را در کرشمه باد نمیشنویم که حال جاده را بهاری کرده است. راست این است اگر کمی، فقط کمی با احتیاط برانیم نیازی به تعریض جادهها و تخریب طبیعت نیست. باور کنیم وقتی جنگل و کوه را تا میکنیم و زیر آسفالت سیاه و کبودش میکنیم نه زندگی امروز خود را که زندگی فردای بچههایمان را آسفالت کردهایم.
مسافرِ در راهبندان ماندهای میگوید: چارهای نیست باید راه ساخت تا ما راه برویم. جنگلبان میانسالی که پراید میراند جواب میدهد و لابد باید جنگلها را آتش بزنیم تا منقلها و کرسیها بیزغال نماند! دم غروب مهی در جاده سُر میخورد که زیر هزارهزار شاخه خورشید کرونا را به فراموشی میسپارد. مسافران ماسک از چهره برمیگیرند و بهار را در هفته دوم تابستان در آغوش میگیرند تا شاعر زمزمه کند.
درخت مرا سبز میخواند، پرنده تو را
علف ما را دیده است که راه میرفتیم
بر تقدس زمین و علفزاران
باران از تو میپرسید که نامش چیست
شما خانمها و آقایان بسی محترم یادتان هست آن هزار سال پیش راهها آهسته بودند. حتی پیاده میرفتند. اصلاً بعضی راهها اسبکوب بودند و ماشینها کمتر در جادهها حاضر بودند. من فاصله سنندج تا کرمانشاه را که با اتوبوس دماغدار میرفتم سر راه گلهبهُگله در قهوهخانهها نیمکتنشین میشدیم تا ماشین هوایی بخورد همین 100سال پیش یادتان هست که راه مدرسه پسرک فیلم «خانه دوست کجاست؟» در همسایگی یک تکدرخت بالای تپه بود؟ چه راهی بود، راه عباس کیارستمی با این فیلم، جهانی شد وجایزه گرفت. یادتان هست آن روزگاران ماشینها چه کم و چه آهسته میرفتند تا جنگل بدخواب و چشمه زهرهترک نشود. از بس که طبیعت محترم بود و روزگار زلال، یادش به خیر!
با رودخانه آمد
تا شانههایش آب بود و کف
در دستهایش دف
آواز ساکنان ابر در استخوانش بود
و طواف ماهیهای دور بر تنش
حالا و اکنون متأسفانه راهها در احترام به خودروها همه به بیراهه میروند! جنگلها میسوزند در تابستانِ ندانمکاریها. کوه صبوری از کف میدهد و ترک برمیدارد از دستِ خودخواهیها تا راههای بیشتری چون مار زیر پای ماشین بخزد تا ما آقایان و خانمهای ماشیندوست، سریعتر جمعیت مبتلا به کرونا را در این شهر و آن استان به وضعیت قرمز برسانیم و لابد به همین دلیل است که باید مسرور از عطر گلفروشی دم بیمارستان بود. یا عطر نانوایی در غروب خستگیها. من حتی دلخوشم به عطر مغموم روزنامهفروشیها. به بوی کتابهای پشت ویترین. به شمشادهای غبار گرفته. به کاجهای قهر کرده از آلودگیها. من حتی دلخوش راههایی هستم که هنوز زیر پای آسفالت دفن نشدهاند. من حتی گاهی بیاختیار به آقا یا خانمی که گلدان در دست دارد، سلام میکنم. چون آنان خود در آن لحظه گل هستند در پیادهروهای عبوس. کاش میشد من و ندانمکارهای دیگر، من و ظالمان دیگر در حق کوه، دشت وجنگل، قطرهقطره آب میشدیم و میچکیدیم تا دستکم زایندهرود لبتر کند. کاش به جای خندیدن با یک احمق با گریه کردن با یک عاقل نگذاریم جنگلها خاکستر شود و زمین از زایش سبز بازمانَد.
درخت میکارم
زمینش میدهد ریشه، بهارش برگ
و برهنهاش میکند پاییز
تا درختی دوبارهزاده شود
همه شعرها از زندهیاد بیژن نجدی