• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
سه شنبه 20 خرداد 1399
کد مطلب : 102251
+
-

مسافرت با قطار

بومرنگ
مسافرت با قطار


فرورتیش رضوانیه ـ  روزنامه‌نگار

10 سال قبل ناگهان تصمیم گرفتم به مسافرت بروم. در آن دوران با خطر کرونا مواجه نبودیم و می‌توانستیم هر زمانی که دوست داریم به سفر برویم. از آنجایی که فروش اینترنتی بلیت به شکل امروز وجود نداشت، با راه‌آهن تهران تماس گرفتم و از اپراتور پرسیدم: «مقصد مشخصی ندارم. لطفا به من بگویید، مسیر کدام قطار از وسط جنگل رد می‌شود.» گفت: «مسیر گرگان خیلی قشنگ است.» گفتم: «عالیه، ممنونم! لطفا برایم یک بلیت صادر کنید.» اما اپراتور گفت: «قطاری که شما می‌خواهید سوار شوید، شب‌رو است و هیچ منظره‌ای نمی‌بینید.» حالم گرفته شد. گفتم: «پس موقع بازگشت با قطار می‌آیم. بلیت گرگان به تهران را محبت کنید.» گفت: «متأسفانه آن هم شب‌رو است.» پرسیدم: «یعنی چی؟ هم شب می‌رود هم شب برمی‌گردد؟ پس روزها کجاست؟» اپراتور پاسخی نداشت. روز بعد درحالی‌که از سیاست ریلی مسئولان متعجب بودم، سوار اتوبوس گرگان شدم. در میان راه ناگهان ترافیک سنگین شد. یک پیکان داخل تونل آتش گرفته بود. در نهایت با تأخیر طولانی به مقصد رسیدم، اما دیر بود. در یک هتل مستقر شدم و صبح روز بعد از یک راننده تاکسی خواستم تا من را به یک جنگل برساند. وقتی پیاده شدم، با دیدن درختان شاداب و زمین پوشیده از برگ‌های خیس به وجد آمدم. لحظه‌ای که خواستم کفش‌هایم را در بیاورم تا با پاهای برهنه راه بروم و به صدای جنگل گوش دهم، ناگهان دیدم چندین اتومبیل صندوق ‌عقب‌شان را باز کرده‌اند، صدای موزیک بسیار بلند است، گروه‌های مختلفی نشسته‌اند و قلیان می‌کشند یا غذا می‌خورند و زمین هم پر از زباله است. اثری از جنگل نمی‌دیدم. به هر نقطه‌ای رفتم، صدای پرندگان و خش‌خش شاخه‌های درختان در میان دوپ‌دوپ موزیک و قل‌قل قلیان و فریاد و قهقهه گم شده بود. انگار یک پنجشنبه شب تابستان، در پارک ملت بودم. با تاکسی به یک جنگل دیگر رفتم که سراشیبی تندی داشت و خودرو نمی‌توانست از آن بالا بیاید. با خوشحالی در یک نقطه که سایه بود دراز کشیدم، رمان «صبح، ظهر، شب» نوشته «سیدنی شلدون» را کامل خواندم، سپس به هتل برگشتم، وسایلم را برداشتم و به فرودگاه رفتم تا به تهران بازگردم.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید