• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
پنج شنبه 1 خرداد 1399
کد مطلب : 101266
+
-

در میانه کلمات خداحافظی کردیم

نقد و نظر
در میانه کلمات خداحافظی کردیم


محمد پروین ـ شاعر و داستان‌نویس

سونامی تحریم، سونامی بیماری، سونامی رنج، سونامی روابط، سونامی بحران از پی بحران... فلاکت که نیست، تلف شدن است. کلمات عیار و ارزش خودش را از دست داده است. در این سبد خرید لاکردار زندگی دیگر جایی برای کتاب و کلمه نیست. بقا شده است نگاه و چراغ هر ثانیه و نفس. حالا این وسط مدام بگردی روزنه‌ای پیدا کنی. چنگ بزنی تا آن یک تکه نوری را که دور و دورتر می‌شود به امید گره بزنی. در واقع باید امید و ‌رؤیا را زیست خواب‌های شبانه کنی. پوسیده است این رشته. نمی‌دانم، نمی‌دانم... رونق کتاب که مدت‌هاست از بین رفته است. چاپ و نشر هم، بگذریم. مولف استخوانش مدت‌هاست زیر بار این همه مصیبت خُرد شده است. به هر گوشه و کنار سرک بکشی جوابی جز نه نمی‌شنوی. تلاشی مذبوحانه که مکرر تکرارش می‌کنی. امید به رشد و گسترش فضای داستانی و شعر در این شرایط دائم‌البحران طنز تلخی است. به اجبار این طالع برای خیلی‌ها چرخش عطایش به لقایش می‌شود. برای من هم همین‌طور است. مستهلک زمان و خستگی. امان بُریده. گاهی اینطور می‌گردد و گاهی طوری دیگر. اما در تاریخ شفاهی این دوره می‌ماند که چه دلایلی منجر به سرکوب شکوفایی این حوزه شده است. بلایی نازل شده بر سر کلمات و مولفان. تدبیر دیگری باید برای این مسئله دید. ادامه این روند در چند سال دیگر همین یک ذره فرهنگ و تولید اندیشه را هم از بین می‌برد.
راستش شیوه در پس ماندن و حرکت دوار در سایه‌ها غم‌انگیز است. خاموشی و مُهر خفه‌خان به لب‌هایت زدن غم‌انگیز است. قلمت را در پستو بشکنند غم‌انگیز است. اما انگار چاره‌ای نیست. به قول اوسامو دازای «پارسال هیچ، پیرارسال هیچ، سال پیش از آن هم هیچ اتفاقی نیفتاد.» امیدوارم در سال‌های بعد مجدد به این هیچ نرسیم. عبور از این گذرگاه سخت است. احتیاج به همدلی و در کنارهم بودن دارد. که این هم در این اوضاع... نمی‌خواهم بگویم توهمی بیش نیست. کلمات و داستان و شعرهایی که برای خودت می‌ماند. نگاه و جهان‌بینی که خشت به خشت پیش بُردی برای خودت می‌ماند. این حرف‌ها، حرف‌های مگو نیست. گرفتاریست. من می‌توانم فقط امیدوار باشم اما در واقعیت چیزهای دیگری دارد رقم می‌خورد. براساس همین واقعیت باید زندگی کرد. در سایه ماندن اول خیلی چیزها را مخدوش می‌کند و بعد محو. کلمات هم قهر می‌کنند. خورده می‌شوند. این هم گسست غم‌انگیزی است. در نهایت از بین رفتن و این ویرانه اقبال بدشگونی می‌شود. رسم غریبی که لامروت است. پیشانی نوشت خیلی‌ها. جوان‌ترها بیشتر. من هم یکی از آنها که دیگر نه توان بیشتر از این جنگیدن را دارم نه طاقت بیشتر دیدن تلف شدن‌ها را. انگار راهی جز رها کردن برایت باقی نمی‌گذارند. هرچقدر هم که تاوانش را بدهی باز می‌رسی به همین نقطه و سر هم کردن کلماتت که به انتها رسیده است. انگار باید به همین لاکردار زندگی ادامه بدهم. لِک و لِک. در سایه و پس. این سونامی‌ها هم یک روزی بالاخره تمام می‌شود، امیدوارم تا آن موقع زنده باشم و ببینم از این کور راه عبور کرده‌ایم. نور هست، شادی هست. و ادبیات داستانی و شعرمان در کنار جوانان آن زمان به غایت مطلوب خود رسیده باشد.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید