• شنبه 1 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 11 شوال 1445
  • 2024 Apr 20
پنج شنبه 1 خرداد 1399
کد مطلب : 101208
+
-

خورشید همه جا را روشن کرده بود!

خورشید همه جا را روشن کرده بود!

  لعیا زارعی:
نشست روی صندلی و پاهایش را تاب داد: «مامان من حوصله‌ام سر رفت. پس کی دایی‌علی می‌آد؟» مادر لبخند زد و دستی بر سر زهرا کشید. «می‌آد دخترم عجله نکن.»
زمستان داشت تمام می‌شد، اما برف همه‌جا را پوشانده بود. پدر راه حیاط را تا در خانه باز می‌کرد.  کوچه پر از برف بود. سفره‌ی هفت‌سین وسط اتاق پهن شده بود. همه دلشان می‌خواست دایی‌علی هر‌چه زودتر بیاید و با هم سال را تحویل کنند. زهرا لباس گلدار سبزرنگش را پوشیده بود و موهایش را بدون گریه‌کردن موقع شانه‌زدن مادر بسته بود و فقط منتظر دایی‌علی و ماهی‌قرمزی بود که قول داده بود برایش بخرد.
کنار پنجره نشست و با انگشت روی بخار شیشه، شکلک‌هایی کشید. زنگ در به صدا درآمد. یک‌هو از جا پرید و رفت طرف در راهرو. «حتماً دایی‌علی‌ست مامان!»
پدر که در حیاط برف‌ها را جابه‌جا می‌کرد، در را باز کرد. مریم بود؛ دوست زهرا و دستش توی دست مادرش بود. چشمان نرگس‌خانم پر از اشک بود. بعد از صحبت کوتاه با پدر، پدر پارو را زمین انداخت و از چارچوب در رد شد. نرگس‌خانم به زهرا و مادرش که توی درگاهی در راهرو ایستاده بودند نگاهی کرد. اشک‌هایش سرازیر شد، بعد دست مریم را کشید و رفت.
«یعنی چی‌شده مامان؟»
مادر نگران بود. زهرا را تو کشید و در را بست. به طرف آشپزخانه رفت و لیوان را پر از آب کرد. زهرا دنبالش رفت و سؤال‌پیچش کرد.«مامان چی شده؟ چرا بابا باعجله رفت خونه‌ی مریم‌اینا؟»
مادر برگشت و دست‌های زهرا را گرفت. در چشمانش زل زد و گفت: «چیزی نیست دخترم... حتماً باز حال باباش بد شده... خودت که می دونی.»
«چرا حال بابای مریم خوب نمی‌شه؟»
مادر نمی دانست برای این سؤال چه پاسخی بدهد. بلند شد و لیوان آب را به‌طرف دهانش برد. اشک در چشمانش حلقه زده بود، اما زهرا نمی‌دید. بغضش را فرو خورد. «خوب می‌شه دخترم، براش موقع تحویل سال دعا کن.» به‌طرف زهرا برگشت و لبخند زد: «بگو ببینم تا لحظه‌ی تحویل سال چه‌قدر مونده؟»
زهرا پرید توی اتاق و نگاهی به ساعت انداخت.
- 20 دقیقه مامان‌جون... وای... چرا دایی‌علی دیر کرد؟ نکنه نیاد؟
- می‌آد دخترم... ببین تو سفره‌ی هفت‌سین چیزی کم نیست. شاید یکی از سین‌ها جایی قایم شده و یادم رفته بذارم.
زهرا خندید. بالای سفره‌ی هفت‌سین ایستاد و شروع به شمردن سین‌ها کرد. چندبار از اول شروع به شمردن کرد. نمی‌دانست سرنگ بزرگی که مادر توی بشقاب کنار سمنو گذاشته بود را جزء سین‌ها حساب کند یا نه؟
درِ حیاط با صدای بلند باز شد. زهرا از جا پرید. مادر از آشپزخانه بیرون آمد. پدر، آقای سرمدی پدر مریم را روی کولش گذاشته بود و به سختی پله‌ها را بالا می‌آمد. پشت سر آن‌ها مریم و مادرش بودند. مادر با تعجب نگاه کرد. پدر لبخند زد و گفت : «خانوم، مهمون داریم... لطفاً کنار سفره‌ی هفت‌سین جا بنداز.» مادر هم لبخند زد: «بفرمایین، قدمشون روی چشم.»
آقای سرمدی بی‌رمق بود. فقط می‌شد کمی خوشحالی در ته چشمانش دید. نرگس‌خانم و مریم هم وارد شدند. سلام کردند. زهرا، زود دست مریم را گرفت. مریم پیراهن صورتی‌اش را به‌تن داشت که فقط در مهمانی‌ها می‌پوشید. زهرا چندبار به مریم گفته بود که این پیراهن را خیلی دوست دارد. نرگس‌خانم با خجالت با مادر تعارف می‌کرد. پدر جای آقای سرمدی را درست می‌کرد و بالش را پشتش قرار می‌داد تا بتواند از پنجره حیاط را ببیند. زهرا و مریم کنار پنجره روی بخار شیشه، شکلک می‌کشیدند و می‌خندیدند. پدر رادیو را روشن کرد. وضو گرفت و سر‌ سفره‌ی هفت‌سین کنار آقای سرمدی نشست. قرآن را باز کرد. چند آیه خواند. زنگ در به صدا درآمد. پدر در را باز کرد. دایی‌علی بود. زهرا از پشت پنجره دید دایی‌علی دوتا شال‌گردن را محکم به دور گردنش بسته و تنگ‌ ماهی‌قرمز توی دستش بود. پدر و دایی‌علی وارد اتاق شدند. زهرا پرید جلو.
- سلام دایی‌جونم... چرا دیر کردی؟
- سلام عزیزم... دیدی که به‌قولم عمل کردم و اومدم.
تنگ ماهی را دست زهرا داد و به‌طرف آقای سرمدی رفت. زهرا تنگ ماهی را توی سفره گذاشت. آقای سرمدی خندید و خنده تمام صورتش را گرفت.
دایی‌علی گفت: «سلام رفیق داغون من.»
صدای دایی‌علی به‌سختی شنیده می‌شد، اما چشمانش بلند می‌خندید.
همه دور سفره‌ی هفت‌سین جمع شده بودند و دست‌ها را برای دعا بلند کرده بودند. اشک‌، چشم‌های نرگس‌خانم و مادر را محاصره کرده بود. زمزمه‌ی یا مقلب‌القلوب... همه‌جا پیچیده بود. صدای تیک‌تاک ساعت از رادیو شنیده می‌شد. آغاز سال و بعد صدای شیپور. همه عید را به‌هم تبریک گفتند. پدر از لای قرآن اسکناس‌های نو را برداشت. دایی‌علی دست‌های هم‌رزمش را گرفته بود که می‌لرزید. زهرا و مریم عیدی‌شان را گرفتند. دایی‌علی آغوشش را به‌روی آن‌ها باز کرد و گونه‌هایشان را بوسید. مادر، سرنگ و سمنو را به‌طرف دایی‌علی گرفت. «داداش، امتحان کن ببین سمنوی امسال خوب شده؟»
چشم‌های زهرا دستان دایی‌علی را دنبال کرد. سمنو را داخل سرنگ کشید و طرف دهانش برد و به‌سختی قورت داد. چشم‌های دایی‌علی شکفت.«خیلی شیرین و خوش‌مزه شده آبجی.»
زهرا به‌طرف پنجره رفت و دستش را روی تمام شکلک‌ها کشید و پاک کرد.«مریم، بیا ببین... داره خورشید در می‌آد.»
سؤالی ته قلبش از سال قبل مانده بود. برگشت و به صورت مهربان دایی‌علی نگاه کرد. بعد انگار تصمیمش را گرفته باشد پرید توی بغلش. «سرنگ هم جزء سین‌های هفت‌سینه؟» این را توی دلش گفت و صورت دایی‌علی را بوسید. خورشید همه‌جا را روشن کرده بود.

این خبر را به اشتراک بگذارید