• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
دو شنبه 22 اردیبهشت 1399
کد مطلب : 100437
+
-

بازنده‌‌های دوست‌داشتنی

نگاهی به سینمای برادران سفدی که سال گذشته با فیلم «جواهرات تراش‌نخورده» تحسین شدند

بازنده‌‌های دوست‌داشتنی


بهنود امینی ـ روزنامه‌نگار 

جواهرات تراش‌نخورده (2019) که منجر به مطرح شدن بیش از پیش برادران سفدی (بنی و جاش) در محافل هنری شد، حاصل دورخیز 10ساله این دو برادر است. این دو هنگامی که فیلم کوتاه می‌ساختند و سودای ساخت فیلم بلند در سر داشتند، همواره به هاوارد (شخصیت اصلی جواهرات تراش‌نخورده) و محله جواهر‌فروشی نیویورک می‌اندیشیدند. اما علاوه بر مهیا نبودن امکانات و بودجه ساخت آن، رویدادهایی آنها را به مسیری متفاوت ولی هیجان‌انگیز کشاند. پس از موفقیت فیلم‌های کوتاهشان در بخش آثار کوتاه جشنواره‌های مختلف (به‌ویژه کن)، آنها موفق شدند نخستین فیلم بلندشان را با نام «بابا لنگ‌دراز» (2009) بسازند. این فیلم علاوه بر اینکه برایشان جایزه کاساوتیس (این جایزه به بهترین فیلمی که با بودجه کمتر از نیم‌میلیون دلار ساخته شده باشد، اهدا می‌شود) را به‌دنبال داشت، نخستین همکاری‌شان را با رونالد برنشتاین رقم زد .


کاریزمای یک بی‌خانمان پاک‌باخته 
رونالد برنشتاین که پیش‌تر به ‌عنوان بازیگر و کارگردان مستقل فعالیت داشت، پس از آشنایی با برادران سفدی، به‌ عنوان همکار فیلمنامه‌نویس و تدوینگر، نقش شایانی در شکل‌گیری 3  اثر بعدی آنها ایفا کرد. با کامل شدن تیمشان توسط رونالد، آنها به قصد عملی کردن رؤیای جواهرات تراش‌نخورده، تحقیقات خود را جهت نگارش فیلمنامه، آغاز کردند و طی یکی از همین سرک‌کشی‌ها و ماجراجویی‌هایشان در محله جواهر‌فروشی نیویورک، به اریل هولمز برخوردند. هولمز یک بی‌خانمان پاک‌باخته بود که داستان زندگی خیابانی‌اش تحت‌تأثیر اعتیاد به هروئین، آن‌قدر به‌ نظر برادران سفدی جالب آمد که جواهرات تراش‌نخورده را کنار گذاشتند و براساس روایت هولمز از تجربه هولناکش (که به‌ عنوان یک کتاب نیز منتشر شده)، «خدا میدونه چی» (2014) را ساختند.
خدا میدونه چی، روی مرزی از روایت (به معنای فیکشن) و مستند حرکت می‌کند؛ مرزی که پیش‌تر در دیگر آثار این دو برادر (چه کوتاه و چه بلند) نیز دستمایه قرار گرفته بود و پر‌رنگی بخش مستندش در این فیلم را مرهون دوربین روی دست الکس پیرس‌ویلیامز و استفاده او از لنزهای تله (در تمامی نماهای دور و نزدیک) است. این تمهید علاوه بر آنکه باعث می‌شد دوربین و گروه فیلمبرداری کمتر به چشم بیایند (فیلمبرداری صحنه‌های خارجی، بدون مجوز صورت گرفته!)، به‌دلیل دوری دوربین از بازیگران احتمالا به بازی روان‌تر بازیگران یا بهتر است بگوییم نابازیگران فیلم نیز کمک شایانی کرده است. یکی دیگر از مولفه‌هایی که برادران سفدی را با مستند  یا حتی سینما- حقیقت (Cinema Verite) مرتبط می‌کند، استفاده‌شان از شخصیت‌ها در نقش‌های واقعی و روزانه خودشان است. علاوه بر هولمز که داستان زندگی خود را بازی می‌کند، بادی دیورس (در نقش مایک) هم یک بی‌خانمان واقعی است که برادران سفدی او را در خیابان‌های نیویورک کشف کرده‌اند؛ بادی دیورس که در «اوقات خوش» (2017) هم از پس ایفای یک نقش متفاوت و پیچیده دیگر به‌خوبی بر‌می‌آید، به‌دلیل دستگیری مجدد به همراه مواد‌مخدر، به زندان می‌رود و نمی‌تواند حرفه تازه‌اش را پیگیری کند.
علاوه بر موارد یادشده، پیرنگ ناچیز، گفت‌وگو‌های طولانی و تکراری و حتی شکل استفاده زمخت 2برادر از تدوین که برای تلقین حس واقعیت بازسازی‌شده (و نه واقعیت تشدید‌شده)، به‌کار گرفته شده است، یادآور سینمای کاساوتیس و رابطه‌اش با سینما- حقیقت است.

اشتیاق پتینسن، جواب رد سندلر
پس از ساخت و نمایش فقط خدا میدونه چی، برادران سفدی به پروژه رؤیایی‌شان یعنی جواهرات تراش‌نخورده بازگشتند و تحقیقات و نگارش این فیلمنامه را از سرگرفتند. در همین حین، رابرت پتینسن که از تماشای فقط خدا میدونه چی و گرافیک چشمگیر پوستر فیلم بسیار به وجد آمده بود، به برادران سفدی ای‌میل می‌زند و برای بازی در اثر بعدی این دو ابراز علاقه می‌کند.
برادران سفدی که پیش از این تلاش‌هایشان برای کار با بازیگران شناخته‌شده راه به جایی نبرده‌ بود، از این فرصت بادآورده به وجد می‌آیند و سعی می‌کنند برای پتینسن، نقشی در جواهرات تراش‌نخورده در‌نظر بگیرند. در همین میان است که برای نقش هاوارد با آدام سندلر وارد مذاکره می‌شوند. اما پس از شنیدن پاسخ منفی او و البته عدم‌توفیق در طراحی کاراکتری برای پتینسن، اوقات خوش را با محوریت کاراکتر کانی (رابرت پتینسن) می‌نویسند. کانی که از هر لحاظ شباهت‌های فراوانی با هاوارد جواهرات تراش‌نخورده دارد، به همراه برادر ناقص‌العقلش نیک (با بازی بنی سفدی)، به بانکی در حومه نیویورک دستبرد می‌زنند. طی تعقیب و گریز با پلیس، نیک دستگیر می‌شود و حال، کانی به‌دنبال راهی برای آزاد‌کردن یا فراری‌دادن نیک از چنگ پلیس است.
با نگاهی کلی به قصه سراسر خیالی و سلسله اتفاقات هیجان‌انگیزی که با ضرباهنگی برق‌آسا پیش پای کانی رخ می‌دهند، شاید این مدعا که اوقات خوش نیز همانند خدا میدونه چی وجوهی از سینما وریته و تعلق خاطر فیلمسازان به یکی از مدعیان این سبک، یعنی جان کاساوتیس را در پس ظاهر فریب دهنده‌اش پنهان کرده، باورنکردنی به‌نظر برسد. اما وقتی بدانیم که تمام بازیگران فیلم جز سفدی و پتینسن، فیلمنامه‌ای در اختیار نداشتند و فقط با دانستن فضای کلی فیلم و خط اصلی روایت، به نقش‌آفرینی مقابل دوربین پرداختند، این مدعا شکل واقع‌بینانه‌تری به‌خود می‌گیرد. شیوه‌ای که برادران سفدی برای هدایت بازیگران فیلم اتخاذ کرده‌اند، یادآور تکنیک بداهه‌پردازی کاساوتیس در بسیاری از آثار مهمش مانند سایه‌ها (1958) است.





مواهب بداهه
در اوقات خوش، بداهه‌ پردازی، نه‌تنها به‌عنوان روشی جهت تعامل کارگردان با بازیگران فیلم به‌کار گرفته شده است، بلکه به‌عنوان یک عنصر روایی در راستای حرکت رو به جلوی داستان نیز نمود پیدا می‌کند. راهکار کاراکتر کانی برای فرار از بن‌بست‌هایی که یکی پس از دیگری مسیر او را سد می‌کنند، نوعی بداهه‌پردازی است. چه هنگامی که برای فراهم‌سازی پول آزادی نیک، در قالب یک عاشق سینه‌چاک فرو می‌رود تا کوری(جنیفر جیسن لی) را تلکه کند و چه هنگامی که برای فرار از دست پلیس، لباس نگهبان شهربازی را به تن می‌کند، دست به آفرینش یک کاراکتر/ موقعیت خیالی و متفاوت می‌زند که منجر به پیشروی قصه در مجرای تازه‌ای می‌شود.
 اقبال منتقدان و تماشاگران، اوقات خوش را به یک معامله 2سر برد برای برادران سفدی و رابرت پتینسن بدل می‌سازد. آدام سندلر پس از تماشای این فیلم، تصمیم به همکاری با این دو برادر خوش‌فکر می‌گیرد و رابرت پتینسن که همچنان از زیر سایه شوم کاراکتر عاشق‌پیشه و نوجوان‌پسند فیلم «گرگ‌و‌میش» (2008) بیرون نیامده است، توانایی‌های خود را برای نقش‌آفرینی‌های متفاوت و جدی‌تر ثابت می‌کند. گفته می‌شود آنچه مت ریوز،کارگردان تازه‌ترین نسخه بتمن را در به کارگیری پتینسن مجاب کرده، موفقیت او در نمایش یک پروتاگونیست دوست‌نداشتنی و پیچیده در همین فیلم بوده است.

پروژه عمر
بعد از 10سال صبر و ساخت چندین فیلم کوتاه و بلند برای اثبات توانایی‌هایشان، حالا نوبت به پروژه عمر‌شان رسیده ‌است. اما قصه جواهرات تراش‌نخورده، از کجا در ذهن سفدی‌ها شکل گرفته؟
فیلم، روایتگر داستان یک جواهرفروش یهودی به نام هاوارد رتنر (آدام سندلر) است که به‌تازگی سنگی کمیاب و افسانه‌ای (البته به ادعای خودش) را به‌دست آورده است. هاوارد که اعتیاد جنون‌آسایی به قمار دارد، اطمینان دارد با پول فروش این سنگ قیمتی که از معادن اتیوپی با مشقت فراوان استخراج شده است و سپس سرمایه‌گذاری آن در شرط‌‌بندی مسابقات بسکتبال، می‌تواند زندگی خودش را از این‌رو به آن رو کند؛ اما پیچیدگی قصه در این جاه‌طلبی و اشتهای سیری‌ناپذیر هاوارد برای ثروت خلاصه نمی‌شود. او باید دائما از دست طلبکارانی که در گوشه و کنار خیابان‌های نیویورک به‌دنبال او و طلبشان هستند فرار کند یا اگر گیر آنها افتاد با زبان چرب و نرم خود به صرافت دغل‌بازی و بهانه‌تراشی بیفتد. در هر پیچ که به‌نظر می‌رسد دنیای پیرامونش در آستانه فروپاشی است، او با بداهه‌های مطول و مبسوطی شبیه به کاراکتر کانی در اوقات خوش، خود را از مخمصه می‌رهاند.
اما اگر بخواهیم از پاسخ پرسشی که پیش‌تر مطرح کردیم- ریشه‌های این قصه پرتنش و اضطراب‌آور- دور نشویم، باید به کودکی برادران سفدی بازگردیم. پدر برادران سفدی، آلفرد سفدی، در همین محله جواهرفروشی نیویورک و به‌عنوان رابطی میان مغازه‌ها و دلال‌های جواهر، مشغول به کار بود. برادران سفدی تمام روز را در خانه به تماشای مسابقه بسکتبال می‌گذراندند تا پدرشان از راه برسد و قصه‌های روزانه‌اش از برخورد با «هاوارد»هایی که در طول روز ملاقات کرده را بازگو کند. از سوی دیگر، رابطه متزلزل هاوارد و همسرش و خلأ حضور هاوارد به ‌عنوان پدر در زندگی فرزندانش، با شرایطی که برادران سفدی در خردسالی تجربه کرده بودند، بیگانه نیست. قصه هاوارد و جواهرات تراش‌نخورده، سال‌هایی در ذهن این 2 برادر شکل گرفت که زندگی خانوادگی‌شان تحت‌تأثیر مشکلات پدر و مادر و نهایتا طلاق و جدایی آن دو بود.
تصویر هاوارد به‌ عنوان پدری که در عین عشق و علاقه به خانواده و فرزندان، نمی‌تواند کنار آنها باشد و آن‌قدر در زندگی کاری و بلندپروازی خود غرق است که تراوشات عاطفی کاراکتر حساس و ناپایدارش، مجال اندکی برای بروز پیدا می‌کنند، علاوه بر ارتباط تماتیکی که با فیلم اولشان، یعنی بابالنگ دراز پیدا می‌کند، رابطه نزدیک 2برادر اوقات خوش، یعنی کانی و نیک را به یاد می‌آورد که سرخورده و گریزان از مادربزرگشان (که به ‌عنوان تنها بازمانده خانواده، کیفیتی نمادین می‌یابد)، تنها به یکدیگر اعتماد دارند.

تمایل به داستانگویی
اگرچه همچنان برخی مولفه‌های سینما وریته، مانند به کارگیری نابازیگران در شغل‌های واقعی خودشان، نقش رویداد‌های واقعی و تاریخی در بستر قصه (مسابقه پلی‌آف معروفNBA سال2012 بین که در واپسین قمار هاوارد مطرح می‌شود) و حتی فیلمبرداری دزدکی و بی‌سر‌و‌صدا در مکان‌های واقعی (در عین دارا بودن مجوز فیلمبرداری)، در جواهرات تراش‌نخورده یافت می‌شود، اما این فیلم طیف گرایش‌های فیلمسازی برادران سفدی، به سمت داستانگویی تمایل دارد. به همین جهت، پس از 3 همکاری موفق با الکس پیرس‌ویلیامز، فیلمبرداری که بیشتر نماهایش با زیبایی‌شناسی آثار مستقل همخوانی دارد، به سراغ داریوش خنجی رفته‌اند که باعث غنای بیشتر وجه بصری فیلم شده است.  فیلمبرداری و نورپردازی فصل رویارویی هاوارد با خواننده معروف سبک آر‌اند بی‌، ویک اند و البته نحوه به کارگیری نورهای نئون و «بلک لایت» در توصیف احوالات مشوش کاراکتر، درخشان و یادآور آثار نیکلاس وندینگ رفن هم است.
 نباید طراحی صدا و نقش موسیقی متن در سینمای این دو برادر را که به‌خصوص در جواهرات تراش‌نخورده اهمیتی دوچندان می‌یابد فراموش کرد. از صدای گوشخراش در شیشه‌ای جواهر‌فروشی هاوارد که در فواصل مختلف گوشمان را آزار می‌دهد، تا دیالوگ‌های رگباری و همزمان کاراکتر‌های مختلف که گاهی آنچنان در‌هم و آشفته می‌شود که پیگیری بحث و جدلشان را برایمان نا‌ممکن می‌سازد و حتی موسیقی نئوالکترونیک حاشیه صوتی فیلم، همه در شکل‌گیری و تبیین اضطراب و تنش جهان ذهنی هاوارد، نقش بسزایی دارند.

آخرین قطعه پازل بازنده‌ها
هاوارد پس از هارلی و کانی، سومین تکه از پازل بازنده‌های برادران سفدی است. هر سه، کاراکتر‌های ناهنجاری هستند که رابطه‌شان با جامعه و اطرافیان، تعارضاتی برمی‌انگیزد که موجب طرد و گوشه‌نشینی آنها می‌شود. هر سه شخصیت هاوارد، هارلی و کانی برای «تغییر» این وضع به‌پا می‌خیزند، سفری ادیسه‌وار را در خیابان‌های نیویورک شروع می‌کنند تا به جهان و اطرافیان و اصلا خودشان، ارزش‌های شخصی را یادآوری کنند؛ سفری که البته برای هر سه، تغییری در پی ندارد.
هارلی پس از فرجام تلخ عاشقانه‌اش دوباره به پناهگاه مایک بازمی‌گردد، کانی اوقات خوش آزادی‌اش از زندان را پایان یافته می‌بیند و هاوارد، بازنده‌تر از آن دوتای دیگر، گلوله‌ای صورتش را به رنگ سرخ در‌می‌آورد.
 این بازنده‌های دوست‌داشتنی! 


منتقدان چه  می گویند؟





دیوید ساندرلند
دردسرهای تمام نشدنی هاوارد

«جواهرات‌ تراش‌نخورده» تماما هیجان است و تعلیق را به شیوه درستی ایجاد می‌کند. مشکل می‌توان از تماشای هیجان فیلم و بحران‌های هاوارد در فیلم خسته شد و برای او دل‌نسوزاند. هرچند که هاوارد کسی نیست که به دلسوزی نیاز داشته باشد چرا که زندگی او در بحران شکل گرفته و احتمالاً هیچ روزی نبوده که بحران نداشته باشد. الماس تحت فشار در هسته زمین تشکل می‌شود اما بعید است که هاوارد تحت این فشارها بتواند الماس شود. درهرحال فیلم فشار روانی لازم را به تماشاگر وارد می‌کند و شاید باید گفت که الماس نهایی خود تماشاگران هستند که داستان تمام‌نشدنی دردسرهای هاوارد را در شب‌های نیویورک تحمل می‌کنند!


تاد مک‌کارتی
 تصادف های  دیوانه‌‎وار

نویسندگان هر تعداد برخورد سهمگین را که ‌توانسته‌اند به هم ربط داده‌اند که البته حس واقعی بودن دارند و فقط چند تصادف بامزه نیستند. شبی که به‌نظر یک شب آرام برای خانواده رتنر است و قرار است تا با اجرای گروه تئاتر مدرسه همراه باشد، به اتفاقات دیوانه‌واری منجر می‌شود که حبس شدن هاوارد به‌صورت برهنه در صندوق عقب خودرویش را در پی دارد... لوکیشن‌های نیویورکی باعث ایجاد پس‌زمینه‌های عالی و متنوعی شده و فیلمبرداری داریوش خنجی آنها را به شکلی طبیعی و تندوتیز به نمایش درآورده است. موسیقی‌ بلند و برجسته فیلم بعضی اوقات پا را از حد خود فراتر می‌گذارد و از چیزی که روی صحنه نمایش داده می‌شود هم بیشتر جلب توجه می‌کند ولی همچنین به‌درستی با حیله‌های بزرگ و احساسات شخصیت‌ها تطابق دارد.


جیمز برادینلی
 توانایی های  نامکشوف  سندلر

برادران سفدی به‌دنبال فیلم «اوقات خوش» که در حق آن اجحاف شده بود، ثابت کردند که برخی کیفیت‌های بالایی که در فیلم قبلی‌شان مشهود بود بیشتر مهر و امضای آنان است تا موفقیتی موقتی و محدود. «جواهرات تراش‌نخورده » اگرچه که از لحاظ رویکرد روایی خیلی متفاوت است اما همچنان لباسی است که از پارچه‌ای یکسان دوخته شده. رویکرد تند و تیز و ترس از محیط‌های تنگ و بسته‌ای را که کارگردانان در این فیلم استفاده کرده‌اند می‌توان مهم‌ترین بخش فضاسازی این اثر قلمداد کرد. هیچ‌ لحظه‌ای در طول این اثر نیست که بتوانید مطمئن باشید که فیلم الان به چه سمت و سویی در حرکت است و زمان دانستنش هم که برسد شوکه خواهید شد. مهم‌تر از همه اینکه کارگردانان یک بازیگر شناخته‌شده (آدام سندلر) را در نقشی قرار‌می‌دهند که چندان آشنایی‌ای با آن ندارد و به همین‌خاطر می‌توانند از توانایی‌های نامکشوف او بهره‌ببرند.

بنجامین لی
 اهمیت  رابطه  کارگردان  و  بازیگر

این فیلم یک هماهنگی قابل‌توجه میان کارگردانان و بازیگر است و بار دیگر روی اهمیت این رابطه تأکید می‌کند، خصوصا برای ستاره‌ای که روی دور فیلم‌های تجاری افتاده است. سندلر لیاقت بیشتری دارد و اگر می‌خواهد کاری کند که ما به تماشای فیلم‌های او ادامه دهیم، خب این کار را می‌کنیم.


ای. ای. داود
سندلر ؛   جذاب مثل پتینسن

سندلر موفق می‌شود تا شخصیتش را هم کاملا عصبانی و هم به شکل عجیبی جذاب از آب در‌بیاورد. دست‌و‌پنجه نرم‌کردن متهورانه او با فاجعه، ما را به تحسین وا‌می‌دارد. این نقش‌آفرینی همان‌قدر جذاب است که سفدی‌ها توانسته‌ بودند چنین بازی‌ای را از رابرت پتینسن در «اوقات خوش» بگیرند و خود فیلم هم سرحال است.

این خبر را به اشتراک بگذارید