• سه شنبه 4 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 14 شوال 1445
  • 2024 Apr 23
دو شنبه 22 اردیبهشت 1399
کد مطلب : 100410
+
-

بحران رهبری از دریچه کرونا

بحران رهبری از دریچه کرونا


جوزف نای ـ استاد روابط بین‌الملل دانشگاه هاروارد






وجود رهبری – توانایی کمک به دیگران برای شکل دادن به اهداف‌ و دست یافتن به آنها – در میانه یک بحران، عاملی حیاتی به شمار می‌رود. وینستون چرچیل، نخست‌وزیر انگلیس، در دهه 1940و نلسون ماندلا در جریان مبارزات ضد‌آپارتاید در آفریقای جنوبی به خوبی این اصل را به اثبات رساندند. اگر استانداردهای تاریخی در این سطح را درنظر بگیریم، می‌توان گفت که سران 2 قدرت اول اقتصادی جهان، یعنی دونالد ترامپ و شی جین پینگ، در مدیریت بحران کرونا به‌شدت ناتوان بوده‌اند. هر دوی آنها در نقطه آغاز بحران، به مردم دروغ گفتند، حقایق را انکار کردند و فرصت آگاهی دهی به جامعه را از دست دادند. همین باعث شد تا انسان‌های زیادی قربانی شوند. هر دو ترجیح دادند به جای اینکه انرژی خود را صرف یافتن راه‌حل کنند، انگشت اتهام به سمت یکدیگر بگیرند. به‌خاطر اشتباهات این دو دنیا یک فرصت طلایی برای یک تغییر اساسی در سیاست بین‌الملل را هم از دست داده است.
در تئوری‌های مدیریت و رهبری، برخی به‌دنبال «تغییر» هستند و برخی دیگر به‌دنبال «معامله». در این مورد دوم، رهبران سعی می‌کنند در مقابل موقعیت‌هایی که قرار می‌گیرند، منعطف عمل کنند. رهبران گروه اول اما سعی می‌کنند موقعیت‌های پیش آمده را تغییر دهند. البته که رهبران تغییر، همیشه به نتیجه مطلوب نمی‌رسند. جورج بوش، رئیس‌جمهور پیشین آمریکا، سعی کرد با حمله به عراق، خاورمیانه‌ای جدید بسازد؛ تصمیمی که جز مصیبت چیزی به‌دنبال نداشت. پدر او اما از مدل رهبری معامله‌گرانه پیروی می‌کرد. او توانست موقعیت سیال جهان پس از فروپاشی کمونیسم در اروپا را مدیریت کند. نتیجه آن شد که جنگ سرد به پایان رسید، آلمان متحد شد و کاملا به غرب چسبید و در تمام این مدت حتی یک گلوله هم شلیک نشد.
مدل رهبری هرچه باشد، یک رهبر باید بتواند بر هویت گروه – نیرویی که «من» و «تو» را به «ما» تبدیل می‌کند – اثرگذار باشد. رهبران بی‌تدبیر ترجیح می‌دهند به اختلافات دامن بزنند تا برای خود هوادار دست و پا کنند. این همان شیوه‌ای است که دونالد ترامپ در پیش گرفته است. رهبران خردمند اما می‌توانند بر شخصیت جامعه خود اثرگذار باشند. ماندلا خیلی راحت می‌توانست بگوید که رهبر سیاه پوستان آفریقای جنوبی است. او ولی ترجیح داد دایره هویتی پیروانش را بزرگ‌تر ببیند و در این مسیر به شکل خستگی ناپذیری تلاش کرد.
فراتر از خانواده، هویت‌های انسانی وجود دارد که دانشمند علوم سیاسی بندیکت اندرسون آنها را «اجتماعات فرضی» می‌نامد. در میان میلیون‌ها عضو یک ملت، هیچ 2 نفری را نمی‌توان یافت که ویژگی‌های مشابه داشته باشند. اما می‌بینیم که طی یک‌یا 2قرن گذشته ملت یا ملیت، همان اجتماع فرضی بوده که مردم برایش حتی جان داده‌اند.
بحران‌هایی مثل بحران کرونا یا بحران تغییرات اقلیمی، ملیت نمی‌شناسد. در دنیای امروز که متاثر از جهانی شدن است، مردم به اجتماعات فرضی تعلق دارند که با یکدیگر دارای همپوشانی هستند؛ اجتماعات فرضی در سطوح مختلف محلی، منطقه‌ای، ملی، قومیتی، مذهبی و حتی کاری. در چنین شرایطی دیگر نیاز نیست رهبران دنیا برای جلب حمایت مردم، سراغ هویت‌های کوچک و محدود بروند. بحران کرونا فرصت خوبی برای عرض اندام رهبران تغییر بود. در چنین شرایطی، رهبر خردمند می‌داند که باید در همان ابتدای راه شرایط را به مردم توضیح دهد؛ چرا که بحران یک بحران جهانی است و هیچ کشوری به تنهایی نمی‌تواند آن را حل کند. دونالد ترامپ و شی جین پینگ اما فرصت پیش آمده را از دست دادند. هیچ کدام‌شان درک نکردند که اعمال قدرت می‌تواند در یک بازی با حاصل جمع مثبت اتفاق بیفتد. هر دو رئیس‌جمهور متوجه نبودند که به جای قدرت داشتن «بر» دیگران، می‌توان به قدرت داشتن «با» دیگران هم فکر کرد.
دولتمردان آمریکا در عرصه سیاست بین‌الملل باید به این درک برسند که تقویت قدرت و موقعیت دیگر کشورها می‌تواند کمک کند تا خود آنها به اهداف‌شان برسند. اگر چین بتواند سیستم بهداشت و درمان خود را تقویت کند، مردم آمریکا و مردم همه جهان سودش را می‌برند. در دنیای پیچیده امروز، کشورهایی که بیش از همه به دیگر کشورها متصل هستند، قدرتمندترند. امنیت آمریکا در آینده در گرو درک تفاوت «قدرت بر» و «قدرت با» است؛ مسئله‌ای که دولت ترامپ هرگز آن را درک نکرده است. مشکل در شعار «اول آمریکا»ی دونالد ترامپ نیست؛ چرا که همه کشورها اولویت رابه منافع ملی خود  می‌دهند. مشکل در شیوه‌ای است که ترامپ منافع آمریکا را تعریف می‌کند. تمرکز او به جای منافع بلندمدت، بر منافع کوتاه‌مدت و درگیر شدن در بازی با حاصل جمع صفر است.
همانطور که هنری کیسینجر هم می‌گوید، رهبران کشورها در جهان امروز باید مسیر همکاری را در پیش بگیرند تا قدرت تاب‌آوری جهانی افزایش پیدا کند. ترامپ می‌توانست به جای پرداختن به یک جنگ تبلیغاتی علیه دیگران، در چارچوب گروه 20یا سازمان ملل، شبکه‌ای برای تقویت همکاری میان کشورها و برون رفت از بحران ایجاد کند. از یاد نبریم که موج دوم آنفلوآنزا در سال 1918، نسبت به موج اول قربانیان بیشتری گرفت. آمریکا هنوز هم می‌تواند بر مبنای «طرح مارشال» که پس از جنگ جهانی دوم اجرا شد، طرحی برای عبور از بحران کرونا تهیه کند. آمریکا باید صندوقی ایجاد کند که همه کشورها ازجمله کشورهای در حال توسعه بتوانند برای عبور از بحران کرونا از آن بهره‌مند شوند.
بدون شک اگر آمریکا امروز رهبری همچون چرچیل یا ماندلا داشت، سیاست جهانی به سمت و سوی بهتری می‌رفت. ویروس کرونا اما متأسفانه به تقویت تفکرات پوپولیستی ملی‌گرایانه منجر شده است.
منبع: Project Syndicate

این خبر را به اشتراک بگذارید