• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
چهار شنبه 17 اردیبهشت 1399
کد مطلب : 100076
+
-

دیوانه‌وار

دستیار همه‌کاره او، اثر هوارد هاکس هشتادساله شد

دیوانه‌وار


سعید مروتی ـ روزنامه‌‌نگار

 هوارد هاکس میان اساتید و غول‌های تثبیت‌شده تاریخ سینما، موقعیت جالب توجهی دارد. هرقدر که توضیح دادن اهمیت مثلا هیچکاک یا جان فورد یا بیلی وایلدر کار ساده‌ای است، توصیف متقاعد‌کننده برای نسل جوان در مورد بزرگی هاکس دشوار است؛ کارگردانی با کارنامه‌ای متنوع و انبوهی فیلم در ژانر‌های مختلف که همه‌شان هم شاهکار نیستند و تازه شاهکارهایش هم از نظر بیشتر دوستداران متأخر سینما، معمولی به‌نظر می‌رسند. بارها در جمع‌های خصوصی با این سؤال مواجه شده‌ام که چرا «صورت زخمی» فیلم مهمی است یا «ریوبراوو» چرا دل منتقدان را برده، درحالی‌که چیزی فراتر از یک وسترن باحال نیست؟ و نکته هاکس دقیقا در همین‌جا خلاصه می‌شود؛ اینکه او در مقام کارگردان همیشه کوشیده شور و احساس را در قاب بگیرد، قصه‌اش را روایت کند و میزانسن دلخواهش را جوری بچیند که همه‌‌چیز کاملا بدیهی به‌نظر برسد؛ کارگردانی که یک عمر با کلیشه‌ها کار کرد، خیلی از فیلم‌هایش را براساس موفقیت فیلم‌های دیگر ساخت (مثال معروفش «داشتن و نداشتن» که بعد از موفقیت«کازابلانکا» جلوی دوربین رفت.) و به‌عنوان یک حرفه‌ای همیشه کوشید تا فیلمی بسازد که گیشه سودآوری داشته‌باشد. یافتن لحن و امضای مشترک میان فیلم‌های متنوع هاکس، منتقد را گاهی به پریشان‌گویی می‌کشاند، چون متن‌ها در مواردی خیلی اجازه تأویل‌های متناسب با نگره مولف را نمی‌دهند. دسته‌بندی فیلم‌های هاکس به مثلا کمدی و حادثه‌ای (کاری که رابین وود انجام داده) معقول‌تر به‌نظر می‌رسد. اما امروزه توضیح دادن هاکس با مفاهیمی چون عزت نفس و مسئولیت (کلیدواژه‌های مورد علاقه رابین وود در مورد هاکس) گرچه معقول‌تر و متقاعدکننده‌تر است، کاری که منتقدان کایه دو سینما انجام می‌دادند ولی اینها هم شاید برای نسل هزاره سوم خیلی کاربرد و معنا نداشته باشد.
در توضیح بزرگی هاکس نیازی نیست سراغ شاهکار‌های بی‌همتایش برویم و یکی از فیلم‌های به‌ظاهر معمولی‌اش هم می‌تواند چراغ راه باشد.«دستیار همه کاره او»، فیلمی که ۸۰ سال پیش ساخته شده و وود به‌عنوان ستایشگر پرشور هاکس آن را شاهکاری ناقص نامیده، مورد مناسبی است که می‌شود نبوغ خالقش را با آن اثبات کرد. فیلم اقتباسی است از نمایشنامه «صفحه اول»، نوشته بن هکت و چارلز مک آرتور که بارها به فیلم برگرداننده شده. لوئیس مایلستون در دهه30، بیلی وایلدر در دهه70 و تد کاچف در دهه80 براساس این نمایشنامه فیلم ساخته‌اند. از نسخه مایلستون در گذشته ستایش‌های زیادی به عمل آمده، فیلم وایلدر مربوط به دوران افول ستاره بخت و اقبال فیلمساز است و با تمام جذابیت‌هایش (و ترکیب همیشه جالب و بامزه جک لمون و والتر ماتئو)، هم در گیشه شکست خورد و هم روزنامه‌ها تحویلش نگرفتند. نسخه تد کاچف هم شکست دیگری برای کارگردان کم‌استعدادش رقم زد. فیلم هاکس که ابتدای دهه40 ساخته شده یک تفاوت اساسی با همه اقتباس‌های صورت گرفته از نمایشنامه صفحه اول دارد؛ اینکه هاکس جنسیت یکی از کاراکترهای اصلی را تغییر داده و با این کار به رابطه خبرنگار و سردبیر غنا و جذابیتی مضاعف بخشیده است. هاکس همه کشمکش‌ها و اختلافات میان خبرنگار ماهر و سردبیر فرصت‌طلب که یکی از عناصر پیش‌برنده درام صفحه اول است را با تغییر جنسیت با انبوهی کنایه و نکته از خرده‌جنایت‌های زناشویی همراه کرده است. در فیلم هاکس، خبرنگاری که قصد ازدواج دارد و روزنامه‌نگاری را رها کرده، زنی است که قبلا همسر سردبیر بوده. تغییری مهم در نمایشنامه که کاملا هاکسی است و موقعیتی فراهم کرده تا فیلمساز یکی دیگر از زنان مقتدر و باهوش سینمایش را بیافریند (اینجا با حضور فوق‌العاده رزالیند راسل در نقش هیلدی جانسون خبرنگار). ضمن اینکه باز به سنت هاکس، مردی هم که در قطب مقابل ماجرا ایستاده (کری گرانت در نقش والتر برنز، سردبیر روزنامه) توانمند و سرشار از جذابیت مردانه است. نتیجه کنایه‌های تمام‌نشدنی خبرنگار زن و سردبیر مرد با گفت‌وگو‌نویسی مثال‌زدنی است و اجرای گرم و سرحال هاکس است که بهترین بهره را از قابلیت‌های کری گرانت و رزالیند راسل می‌برد. اینکه آنها مدام میان صحبت‌های هم می‌پرند شاید امروز بدیهی به‌نظر برسد، ولی ۸۰ سال پیش کمتر کسی اینگونه فیلم می‌ساخت. دستیار همه‌کاره او، نمونه شاخصی است از هنر کارگردانی که خط ملتهب قصه (زندانی‌ای که شب پیش از اعدامش از سلول گریخته) را فدای رابطه شخصیت‌های دلخواهش کرده و حرفه‌ای بودن را با تعریفی مجدد از روابط عاطفی معنا می‌کند. به‌عنوان تماشاگر ما دلمان می‌خواهد رزالیند راسل، به جای رالف بلامی شریف، با کری گرانت حقه‌باز ازدواج کند. هاکس تنش و کشش توأمان زن و مرد را دستمایه قرار می‌دهد و با تسلط بی‌چون و چرایش بر همه عناصر صحنه، میزانسنی خلق می‌کند که متناسب با این قصه و این آدم‌هاست. پرده اول فیلم قلابی است توأمان برای نگه‌داشتن هیلدی جانسون و تماشاگر. زن خبرنگاری که آمده خبر ازدواج قریب‌الوقوعش را به همسر سابقش بدهد گرفتار تمهیدات او می‌شود؛ نقشه‌های والتر برای فرستادن هیلدی به‌دنبال خبری داغ. ماجرای اعدام ارل ویلیامز که قرار است برای استفاده تبلیغاتی شهردار جانش را از دست بدهد، بهانه‌ای می‌شود تا هیلدی برای 2ساعت هم که شده سر کارش برگردد. انگار نه انگار که او در ابتدای فیلم به والتر گفته بود: «می‌خوام ازدواج کنم و تا جایی که امکان داره از روزنامه دور باشم». در طول فیلم والتر زرنگ، انواع و اقسام کلک‌ها را سر نامزد هیلدی پیاده می‌کند و هیلدی بارها تصمیم می‌گیرد که این آخرین ماموریت حرفه‌ای‌اش را رها کند؛ « من یه زندگی آروم می‌خوام و با روزنامه‌نگاری وداع می‌کنم.» اما هر بار یک اتفاق و یک خبر داغ او را از تصمیمش منصرف می‌کند. هاکس مثل همیشه حرفه‌ای‌گری و به ‌درد‌بخور ‌بودن را ستایش می‌کند. وقتی خبرنگاران روزنامه‌های دیگر با ورق بازی کردن وقت کشی می‌کنند، هیلدی با ارل مصاحبه اختصاصی انجام می‌دهد. هاکس نه خیلی درگیر پرونده ارل ویلیامز می‌شود و نه بهای چندانی به شخصیت‌های فرعی می‌دهد. برای او فقط زوج خبرنگار- سردبیر مهم است؛ زن و شوهر سابقی که قرار است بعد از شکست ازدواجشان، موفقیتی خبری را جشن بگیرند؛ موفقیتی که نتیجه‌اش تجدید ازدواج ازدست‌رفته است. آنچه هیلدی را از نامزدش، یک مأمور بیمه محترم و زندگی آرام و بی‌دردسری که در دسترس است، دور می‌کند فقط والتر هفت‌خط نیست. بدون عشق دیوانه‌وار هیلدی به روزنامه‌نگاری، کار چندانی از والتر برنمی‌آمد. جز همان مأمور محترم و ساده بیمه، هیچ‌کس حرف‌های هیلدی درباره رها کردن روزنامه و مثل آدم زندگی کردن را باور نمی‌کند. چنان‌که همکارانش سر اینکه ازدواج تازه هیلدی حداکثر ۶‌ماه دوام می‌آورد حاضر به شرط‌بندی هستند و این زمان در اواخر فیلم به ۴‌ماه تقلیل می‌یابد. زوج خبرنگار- سردبیر در نهایت، هم ارل بینوا را از اعدام نجات می‌دهند، هم گزارش داغ و جنجالی‌شان برای صفحه اول روزنامه را سر و سامان می‌دهند و هم زندگی مشترکشان را دوباره از سر می‌گیرند. تصمیم نهایی زن شاید کمی بی‌رحمانه و غیراخلاقی به‌نظر برسد، ولی احتمالا همه تماشاگران به رزالیند راسل حق می‌دهند که کری گرانت جذاب را به رالف بلامی بی‌کاریزما ترجیح دهد. بده‌بستان کری گرانت و رزالیند راسل منحنی کشش فیلمنامه را شکل می‌دهد. پیداست که هاکس چقدر با تغییر جالبش در نمایشنامه و زوج بازیگرش تفریح کرده است. نکته هاکس معمولا انتقال لذتش از کارگردانی هر لحظه و هر صحنه به تماشاگر است و تماشای دستیار همه کاره او، همچنان لذتبخش است.


شناسنامه 



  کارگردان: هوارد هاکس /  فیلمنامه: چارلز لدرر، براساس نمایشنامه صفحه اول نوشته بن هکت و چارلز مک آرتور / فیلمبردار: جوزف واکر  / موسیقی: موریس استولوف  /  بازیگران: کری گرانت، رزالیند راسل، رالف بلامی و جان کوآلن  / سیاه و سفید  / محصول کلمبیا ۱۹۴۰  / والتر برنز (گرانت) درمی‌یابد زن سابقش، هیلدی جانسون (راسل) که کار خبرنگاری در روزنامه او را رها کرده، قصد دارد با مأمور بیمه‌ای به نام بروس بالدوین (بلامی) ازدواج کند و زندگی آرامی را به دور از هیاهوی حرفه روزنامه‌نگاری بگذراند. وقتی متهم به قتلی به نام ارل ویلیامز (کوالن)، شب پیش از اعدام از سلولش می‌گریزد، والتر، هیلدی را ترغیب می‌کند که برای تهیه گزارشی جنجالی از ماجرا نزد او بماند، درحالی‌ که انگیزه اصلی او این است که مانع ازدواج معقول و قریب‌الوقوع هیلدی و بروس شود. نقشه او موفقیت‌آمیز از کار درمی‌آید و در این میان گواهی تبرئه ارل از سوی فرماندار هم می‌رسد و ریاکاری مقامات شهر را عیان می‌کند.









آگاهی دوباره به نبوغ مؤلف
رابین وود




  20دقیقه اول دستیار همه‌کاره او هیچ شکی باقی نمی‌گذارد که توجهمان را باید کجا متمرکز کنیم. صفحه اول، با مأموران زندان که چوبه دار را می‌آزمایند آغاز می‌شود، دستیار همه‌کاره او در دفتر مورنینگ پست شروع می‌شود و 20دقیقه ابتدایی آن- که گذشته از تکه‌هایی از گفت‌وگو که از صحنه‌های دیگر به اینجا آورده شده، در نسخه قبلی فیلم معادلی ندارد- مطلقا به رابطه بین هیلدی و والتر مربوط می‌شود. حلق‌آویز شدن ارل ویلیامز (در این مرحله) تنها به‌عنوان یکی از طرح‌های تهاجمی در نقشه والتر موجودیت دارد. داستان ارل ویلیامز در تمامی فیلم در درجه دوم اهمیت باقی می‌ماند و گرچه در خاتمه فیلم به تمامی دارای همان حس تلخ‌اندیشی در قبال مسائل پیش‌پا افتاده نیستیم، درحالی‌که پای یک رابطه منجر به ازدواج مطرح است، تصور می‌کنیم همچنان دارای ناآسودگی و نارضایتی باشیم...
حرکت از صفحه اول به دستیار همه‌کاره او، آگاهی دوباره یافتن از نبوغ هاکس است... نقیصه دستیار همه‌کاره او به نقیصه «بزرگ کردن بچه» (۱۹۳۸) می‌ماند: انتخابی که در اختیار هیلدی گذاشته شده محدود‌تر از آن است که قابل پذیرش باشد، تسلیم به عدم‌مسئولیت به آسانی زیاد ممکن می‌شود، راه‌حل دیگر نیز به سهولت فراوان به استهزا کشانده می‌شود (با این دو راه‌حلی که فیلم ارائه می‌دهد، تنها پایانی که اخلاقا می‌توانست قابل پذیرش باشد این است که هیلدی هر دو مرد را رها کند و یا تسلیم شدنش به والتر چون یک فاجعه بنماید.) این تسلیم شدن به عدم‌مسئولیت به‌نظر می‌رسد برای هاکس وسوسه‌ای دائمی است؛ این تسلیم‌شدن، در کمدی‌ها، فراری است از کارهای روزانه محدود‌کننده اجتماع نو، که در فیلم‌های ماجرایی معادلش فرار معتبرتری است از طریق اجتماعات گروهی... این وسوسه هنگامی که به اندازه کافی با مخالفت و مراقبت روبه‌رو می‌شود، نتیجه حاصله می‌تواند شاهکاری چون «صورت زخمی» یا « میمون بازی» باشد؛ در مواقع دیگر مانند بزرگ کردن بچه و دستیار همه‌کاره او، یک عدم‌تعادل جدی پدید می‌آورد. کمدی‌های هاکس اضطراب و تشویش می‌آورند، اما باید به روشنی تفاوت گذارد بین اضطرابی که نتیجه یک اثر هنری کاملا تجسم یافته و تماما سازمان گرفته است و ناآسودگی‌ای که نتیجه عناصر بی‌تعادل و مستحیل نشده یک اثر ناقص است. 














سرزندگی هاکس
اریک رد





  «صفحه اول» (۱۹۳۱)، اقتباس دقیق و وفادارانه از نمایشنامه بن هکت و چارلز مک آرتور، برای لوییس مایلستون، کارگردانی که حسن نیت‌هایش غالبا تضمینی بر استعدادش قلمداد می‌شد، دستمایه مناسبی برای دنبال کردن دیدگاه‌های چپگرایانه بود. او در این فیلم همانند نویسندگان نمایشنامه، هم بر مقام قهرمان‌گونه زندانی آنارشیستی تأکید می‌کند که به اعدام با صندلی الکترونیکی محکوم شده و هم بر پس‌زمینه اجتماعی هر یک از شخصیت‌ها که در اتاق خبرنگاران در زندان مرد محکوم، ظاهر می‌شوند. هوارد هاکس، که صفحه اول را با عنوان «دستیار همه‌کاره او» بازسازی کرد، جنبه سیاسی نمایشنامه را کم اهمیت‌تر جلوه داد، خبرنگار اصلی را زن (روزالیند راسل) قرار داد و بر رابطه مغشوش و جالب او و سردبیر (کری گرانت) متمرکز شد. اما تفاوت بین این دو روایت صفحه اول، فقط به اختلاف طبع محدود نمی‌شود. سبک کار مایلستون تحت‌تأثیر پودوفکین است؛ زاویه‌های دوربین و سیاق تدوین بیش از آنکه به قصد پیشبرد خط داستان باشد بر رابطه فیزیکی شخصیت‌ها با محیط‌شان و حضور مجسمه مانند سرها در نماهای درشت تأکید دارد. هاکس اما در دستیار همه‌کاره او می‌کوشد سرزندگی هر لحظه را با زمانبندی دقیق و مهم‌تر جلوه دادن شخصیت‌های دو ستاره خود به اوج برساند.














به روایت هوارد هاکس
جوزف مک براید





  یک شب با 7، 8 نفر در منزل مجلس شامی داشتیم. صحبت به دیالوگ رسید. من گفتم که بهترین دیالوگ‌های امروزی را هکت و مک آرتور می‌نویسند. 2 نسخه از نمایشنامه این دو نفر، صفحه اول را در اختیار داشتم. در جمع دخترکی بود باهوش و قابل. گفتم: «نقش خبرنگار را تو بخوان و من نقش سردبیر را می‌خوانم». در وسط این کار گفتم: «خدایا، این نقش را دخترک که می‌خواند خیلی بهتر است تا آنچه در اصلش بود». می‌دانید، نمایشنامه صفحه اول در اصل نوعی رابطه عاشقانه است. یعنی شکی نیست که این دو نفر همدیگر را دوست دارند. برای من تجسم رابطه عاشقانه بین یک مرد و یک زن خیلی آسان‌تر بود و صحنه‌های بهتری می‌شد گرد آنها ساخت. کار بسیار ساده‌ای بود و تغییرات خیلی کمی را در گفت‌وگو‌ها اقتضا می‌کرد. به جین فاولر و چند نفر سناریست دیگر رجوع کردم و همه گفتند که حاضر نیستند در این کار مزخرف شرکت کنند. بنابراین، به بن هکت در نیویورک تلفن کردم و گفتم: «چطور است که شخصیت هیلدی جانسن را به زن تبدیل کنی؟» گفت: «‌ای کاش این موضوع به فکر خودم رسیده بود!» بعد اضافه کرد: «سر نوشتن یک قصه گیر کرده‌ام. اگر به رفع این مشکل من کمک کنی، من هم می‌آیم و کمکت می‌کنم». همین کار را هم کردیم. بعد من نزد هاری کن (رئیس استودیوی کلمبیا) رفتم و به او گفتم: «حالا حاضرم که برایت فیلم بسازم». پرسید: «چه فیلمی؟» گفتم: «نسخه جدیدی از نمایشنامه صفحه اول». گفت: «صفحه اول را می‌خواهی بسازی که چی؟» گفتم: «بسیار خوب»، و از جایم بلند شدم. گفت: «یک دقیقه صبر کن! یک دقیقه صبر کن! حتما فکر خوبی داری». گفتم: «بله، گمان می‌کنم». گفت: «والتر وینچل در نقش سردبیر و کری گرانت در نقش سردبیر چطورند؟» گفتم نصفش رو درست گفتی. گرانت به نقش سردبیر خوب می‌خورد. نقش خبرنگار را هم یک دختر بازی می‌کند». گفت: «زده به سرت؟» گفتم: «هری، کافی است. اگر از این فکر خوشت نمی‌آید برایت فیلم نمی‌سازم». گفت: «یک دقیقه صبر کن! یک دقیقه صبر کن! خوب می‌دانم که نباید به تو گفت که چطور فیلم بسازی». این فیلم را ساختیم و پول زیادی هم درآورد.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید